سلام. سال 1400 نامزد کردیم و 1401 ازدواج کردیم 2 سال ابتدایی خیلی همسرم رو دوست داشتم و براش هرکاری میکردم جز اون به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکردم و کس دیگه ای برام اهمیت نداشت.
چرا از فک و فامیل همسرم بدم میاد؟ (البته فقط فامیل مادریش)
اتفاقات از اینجایی شروع شد که من فهمیدم دایی ایشون خیلی بی پروا هستن و خیلی از حرفایی که نباید بزنن رو میان به ایشون میگن جوری که حتی روابط زناشوییش رو هم به خانم من میگفته و یجورایی باهاش دردودل میکرده این باعث شد من از داییش بدم بیاد. و دیگه اجازه نمیدادم سمتش بره و بقیه هم متوجه شده بودن.
چرا از پدر و مادرش بدم میاد؟
خانواده همسرم خیلی بیش از اندازه محبت میکنن و من بدم میاد چون اولا حس بی عرضه گی بهم دست میده و از جهت دیگه این رفتارهاشون رو یکجور ادا و خود شیرین کردن میدونم. برای مثال اتفاق افتاده چند روز نریم و بعد چند روز یهو 2 تا انبه میارن میگن سهم شماست ما خوردیم! خب مگه من خودم نمیتونم انبه بخرم؟ بعدشم ما باید بخوریم و بقیه نگاه کنن (خواهر برادر کوچیک داره) و من از این کارا بدم میاد. از طرف دیگه اگه نخوریم زور میکنن که ببرین خونتون! و من بشدت از این کاراشون حالم بد میشه. اصلا خوشم نمیاد از خونشون چیزی بیارم خونه خودم و عارم میشه. برای مثال شب نشینی میریم و میوه میارن خانم من حالا به دلایلی مثل رژیم نمیخوره، شب برگشتنی یهو مثلا یه خوشه انگور میزارن مشمپا میدن میگن سهم تو!
یا هر روز زنگ میزدن بیان بریم فلان جا، فلانی خونه ما هست پاشین بیاین اینجا، امشب بیاین شام، فردا بیاین ناهار، انقدر این کارهارو کردن که من دیگه زده شدم و زدم به سیم اخر و 15 روز یکبار شاید بریم شام، و سعی میکنم تا جای ممکن خودم نرم خونشون.
پدر ایشون خیلی تو کارها دخالت میکنه و من بدم میاد. پارسال سر یه موضوع کوچیکی بحثمون شد و نصف شب پدرش بلند شد اومد خونمون و مثلا پادرمیانی کنه! چیزی که اصلا بهش ربط نداشت و ما اشتی کرده بودیم حرفایی زده شد که من واقعا دیگه ازشون متنفر شدم. و برگشت به خانم گفت که از هیچی نترس من پشتت هستم و همین باعث شد جسارت خانمم بیشتر بشه و هرکاری رو دیگه راحتتر انجام بده. مثلا فلان جا نیومدین من ناراحت شدم، فلان کار کردین و... (که هیچ ارتباطی به اون ها نداره و زندگی شخصی خودمون هست) یا مثلا 2 روز نریم خودش تنها پا میشه میاد خونمون دلم برا دخترم تنگ شده، خب مرد حسابی دخترت شوهر نمیدادی این مسخره بازیا چیه.
چرا از خودش بدم میاد؟
نزدیک 1 ساله هرچی از دهنش بیاد رو بهم میگه به خانواده من همیشه توهین میکنه ولی من با این اوضاع حتی یکبار هم چیزی به خانوادش نگفتم ولی اون همیشه توهین میکنه. یهو مثلا شب 12 پا میشه سوییچ برمیداره میگه من میرم بیرون کارایی میکنه که حرص من رو در بیاره ، بیخود و بی جهت مواقع حساس میشینه گریه میکنه و همه متوجه میشن که اتفاقی افتاده، یا مثلا قبلا تو نامزدی سر مسائلی صحبت کرده بودیم مثلا ارایش نکنه (پیشنهاد خودش) ولی الان فقط دنبال این چیزا هست و میدونه من بشدت بدم میاد ولی همیشه با بهانه های مختلف انجام میده، رژ نمیزنه و بالم لب میزنه میگه این بالم لبه، خب چه فرقی میکنه هردوتاش لب رو قرمز میکنه که من بدم میاد.
حالم خیلی خرابه و دیگه اصلا میلی بهش ندارم و یهو 10 روز یا بیشتر برای رابطه جنسی هم سمتش نمیرم.
خیلی رفتارهای بچگانه داره و همش میخاد عوض در بیاد، یه روزی بحثمون شد و من پا شدم رفتم یه شهر دیگه دنبال کارام. بعدش که برگشتم عصر یه بحث بیخودی انداخت و بلند شد بدون اینکه بگه رفت بیرون و شب اومد اشتی کنه و خودش گفت که عوض صبح رو در اومده. اتفاق افتاده من وسیله ای رو بزارم زمین بمونه و 2 هفته همونجا وسط خونه بمونه و جمع نکنه چرا؟ چون من خودم باید بردارم. دائما در حال لاغری و هیچی نمیخوره، ناهار، شام، صبحانه همیشه باید تنها بخورم. هرکاری بگم نکن، رو سریعا و پنهانی انجام میده و شکر خدا همیشه لو میره و یه دعوا اتفاق می افته.
گفتنی زیاد هست سعی کردم خلاصه بگم. البته این رو هم بگم که اخلاق های خوبی هم داره و با هرجور اخلاق من ساخته ولی میدونم که پدر و مادرش یادش میدن و خیلی بد تربیت شده. من هم دیگه عمدا کارایی میکنم که لج اون هارو در بیارم تا یکبار دیگه بیان به من چیزی بگن تا یکبار برای همیشه جوابشون رو بدم.
خواهش میکنم راهنمایی کنید.
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید