سلام روزتون بخیر
ما یه جمع دوستانه خانوادگی داریم حدود ۵ ساله دور هم جمع میشیم بچه ها باهم بازی میکنن همه میگن میخندن برادرشوهرم با خانواده همسایه ما و داداش جاریم
اینم بگم که توی این جمع آقایون گاهی مشروب میخورن
داستان از جایی شروع شد که چند شب پیش فقط من همسرم دخترم با خانواده همسایه دور هم بودیم خانوم همسایه منو گوشه ای کشید بعد از مقدمه چینی گفت به شوهرم گفتم شمو چقدر بدن سفیدی داری بدنت چقدر سفته و از این حرفا من با تعجب فقط نگاش میکردم
بعدم گفت حالا قرار شده وقتی مسته بیاد بهت دست بزنه حواست باشه یهو نترسی صدایی ندی وای من سرم داشت سوت میکشید
از طرفی شوهرم اونجا بود زبونم بند اومده بود نمیدونستم چکار کنم فقط با خودم میگفتم داره شوخی میکنه از ترس فقط تونستن کنار شوهرم باشم
آخر شب موقع شستن ظرفا این آقای پست که همیشه میگفت تو مثل خواهرمی اومد نزدیک من یه جورایی فرار کردم خداروشکر اجازه این کارو ندادم بهش
دخترمو بهونه کردم و زود رفتیم
ب خانوم همسایه که شدیدا از شوهره میترسه گفتم این حرفت رفتارت رو بخاطر احترامی که بهت داشتم نادیده میگیرم میزارم ب حساب ترس تو از شوهرت این حرف شوخیش هم قشنگ نیس هر چیزی از کمش شروع میشه من شوهرم همچین چیزی بگه جلوش میایستم
خانومه بازم میگفت یعنی گفته بودم بخاطر من بازم اینکارو نمیکردی آخ که یه زن چقدر میتونه خودشو حقیر کنه مشکل من اینه که نمیدونم ب شوهرم بگم یا نه اخلاق خوبی نداره زود عصبی میشه الان بعد از چند سال داره منو آزاد میزاره از طرفی اگه نگم خودش بفهمه چی نمیدونم به برادرشوهرم بگم میترسم اونم رفتار غیر منطقی کنه نمیدونم با چه بهونه ای رابطه امون رو قطع کنم اگه نگم خیانت ب شوهرم نیست؟
ممنونم که وقت میزارید
ببخشید طولانی شد هیچ کس مورد اعتماد رو ندارم
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید