سلام وقت بخير
خانم ٣٠ساله هستم يك دختر ٨ساله دارم كه ٤سال پيش به علت خيانت مكرر همسر سابقم تصميم به جدايي گرفتم
همسر سابق من پسر عموم بود و خيانت ايشون هم با يكي از افراد خانواده نزديك بود بخاطر همينم به شدت حواشي زيادي داشتم و جنگ رواني زيادي متحمل شدم وقتي ميديم بخاطر اين جدايي كل خانوادم از هم دور شدن حتي افراد درجه دوم هم دخيل اين ماجرا ها شدن…به شدت عذاب ميكشيدم و دركنار سوگواري طلاقم اين وضعيت نابسامات حالمو بيشتر بد ميكرد
بعد جداييم تصميم ب كار كردن گرفتم و چند وقتي كار ميكردم و باخانوادم زندگي ميكردم خداروشكر از نظر ظاهر و خانوادم خوب هستم وشاكرم …بنده يك خواستگار داشتم كه ازهمون روز اول زياد كششي ب ايشون نداشتم ولي اينقدر رفتن و اومدن و اصرار كردن كه متقاعد شدم شايد بهترين انتخاب من ازدواج با عقل و منطق باشه و حرفايي ك از ايشون ميشنيدم حس ميكردم نياز بنده زندگي با شخصي هست كه اول ازهمه به مادر بودنم و حس مسئوليتم به فرزندم بسيار اهميت ميده دوم اينكه تمام روحياتي ك من نيازمند بودم در زندگي داشته باشم ايشون تكميل داشته و با صحبت هاي اين آقا تصميم ب ازدواج گرفتم…
اما بعد از گذشت ٤٠روز فهميدم تمام حرفايي ك زدن فقط آموزش كلامي بود نه شخصيت ايشون من دنبال يك مرد آروم بودم و نيازمند يك محيط امن اما ايشون به شدت عصبي هستن طوري ك روز ٤٠عقدمون توي دعوا چاقو برداشتن و تهديد ب خودكشي يا كشتن من
بعد مدتي با رفت و آمد دخترم ب شدت گير ميدادن و ميدن طوري ك نوبت ديدن دختر من ميشه بابت يكي دوروز بيشتر بودن من واقعا اضطراب ميگيرم تا نكنه دعوا بشه و اذيتم كنن وچندين ماهه فهميدم ايشون بدهي بسيار زيادي دارن و چندين حكم جلب دارن ك دنبالش هستن
اينم ذكر كنم قرار ما اين بود بعد از مراسم كوچيك كه گرفتيم و محرميتمون تا دوهفته بعدش بريم و عقدمونو رسمي و محضري كنيم امامن سر باز كردم و تاالان كه يكسال گذشته واين اتفاقات نميخوام اين اتفاق بيوفته
ب معناي واقعي افسرده شدم نااميدم تنها عاملي ك من موندم اينكه ايشون ادعا دارن منو خيلي دوست دارن اما زياد هم نوسان رفتاري دارن مثلا تو يك هفته يكبار آرومه يكبار سريك مسئله كوچيك ميره توخودشو عصبي ميشه….بي انگيزه شدم و ترس دارم از زندگي مجردي آخه كارمم از دست دادم و بايد دوباره از صفر شروع كنم
اينم بگم همسر فعلي بنده دوتا بچه داره كه گفتن مادر بچه ها حداقل تا چندين سال ديگه بچه هارو نميده اما از روز اول ازدواجم هي حرف و حديث كه پسرشون كه ١٥سالشه قراره با مازندگي كنه و من واقعا موندم با دنياي الانم كه همه چيش عكس حرف هاي همسرم قبل ازدواج كه ميگفت شده.و الان هيچ حسي و رقبتي به ايشون ندارم
عذرخواهم بابت طولاني شدن متنم
و پيشاپيش سپاسگزارم🙏
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید