سلام وقت بخیر راستش بعد از کلی کلنجار های ذهنی تصمیم گرفتم که اینجا مشکلمو مطرح کنم
من از ۱۶ سالگی به اصرار مادرم با یک آقا نامزد شدم و بعد حدود شش ماه عقد کردیم و یک سال بعد ازدواج
از همون ابتدای نامزدی این آقا که الان همسر بنده هست مدام من رو ازار روحی میداد مدام تحقیرم میکرد فحاشی میکرد دست به زن داشت
تا جایی رسید که حدود دوسال پیش بعد یه درگیری شدید که من دچار جراحت و شکستگی انگشت دستم شدم برای طلاق اقدام کردم
۴ ماه خونه پدرم بودم نه همسرم نه خانوادش ابراز پشیمونی نکردن و چه بسا گفتن من خودزنی کردم و اون زخم و شکستگی کار اونا نبوده
احساس میکنم روحیه داغونی دارم دلسوزی بیجا دارم نمیتونم برای خودم ارزش قائل بشم نمیتونم خودمو دوست داشته باشم طی این چند سال واقعا فشار روحی بدی رو تحمل کردم و همین باعث میشه نتونم درست تصمیم بگیرم سن کم فشار روحی بالا همه اینها من رو از آنچه که باید میبودم دور کرد
خلاصه ک بعد از ۴ماه دوباره مامانم گفت آبرومون میره طلاق بگیری و انقد منو تحت فشار روحی گذاشت که باز برگشتم به اون زندگی حتی همسرم راضی نشد حق طلاق و یا یه تعهد نامه بده که دیگه منو کتک نزنه و آزارم نده همین شد که وقتی بعد چهار ماه برگشتم خونه ام بیست روز باهام خوب بود و بعد اون دوباره شروع کرد کتک و فحش و تخریب روحی تا زمانی که من ساکت و گوش به حرفش باشم باهام خوبه ولی خدا نکنه یه رفتار یا حرفی از من به دل ایشون نباشه که اگه توی بهترین لحظه از عمرمون باشیم باید زهرمارش کنه
بارها بخشیدمش و تکرار کرد بارها قول داد و قسم خورد که از این رفتار ها دست بکشه اما زیر همه قول و قسم هاش زد
۵ ماه پیش باهم دعوامون شد بهم هر چی دلش خواست گفت گفت که تو هوس اینو اونو کردی تو هرزه ای فلانی ولی خدا خودش میدونه که من تو زندگیم هیچ کسی نبوده اولین پسر غریبه ای که باهاش ارتباط گرفتم همین همسرم بوده که زود عقد کردیم
راستش این حرفاش خیلی آزارم داد.و میگفتم منی که تا الان پاک بودم و بهم میگه هرزه پس حتما آدم خوبی نیستم
توی این ۵ ماه چند درگیری دیگه هم داشتیم منتها دیگه من واقعا دلسرد شده بودم حتی جدا از هم می خوابیدیم
به جداشدن فکر میکردم گذشت تا اینکه الان یک ماهه خونه پدرم هستم و اصلا از من خبری نمیگیره
میشه راهنماییم کنید لطفاً خیلی اوضاع روحی بدی دارم نمیدونم چه کاری درسته و چه کاری غلط🥺🥺🥺🥺🥺
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید