شوهرم مثل قبل نیست و انگار دیگه دوسم نداره چهارسال باهم دوست بودیم و تو دوستی رابطه داشتیم و گفتم میترسم و بیا خواستگاری یا درستش کن گفت میام و با خانوادش اومدن گفت خانواده ی خیلی خوب و ارومی دارم و بالاخره تونستم خانوادمو راضی کنم چون اونا غریبه بودن عقد کردیم و من سه ماه رفتم تا باهاشون اشنا شم به دست پختم ایراد میگرفتن و هردفعه یه طوری ناراحتم میکردن روز اخر به شوهرم گفتم تنها برگردیم خونه ی پدرم اینا اخه میخوام مشکلی که با خانوادش دارم و حل کنم و شوهرمم گفت باشه یه هو دیدم پدزشوهرم گفت منم میام که درسته اشتباه کردم اما گفتم منو شوهرم میخوایم تنها حرف بزنیم بعد از اون باهام قهر کردنو دیگه محلم نزاشتن برای هیچی هم نیومدن و جواب هیشکی هم نمیدن و بارها معذرت خواستم واخرین بارم رفتم تو شهرشون تا دستشونو ببوسم درو باز نکردن شوهرمم برای یلدا اومد و بعد از اینکه رفت کاملا تغییر کرد خیلی بداخلاق منت گذاشتن هی میگه خستمه طلاق بگیر تورو خدا کمکم کنید زندگیم از دستم نره
شما با خوانواده ای کودک ازدواج کرده اید.و باپسری ناز پروده..تا آخر زندگیتان باید ناز بکشید و تحقیر بشوید.در انتخاب خود تجدید نظر کنید.و گرنه باید به جای زندگی متاهلی .مدیر کودکستان این خوانواده شوید.
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید