سلام وقت بخیر
من یه دختر نوجوونم ۱۶سالمه مذهبی ام هستم خیلی احساس خلا عاطفی میکنم
پدرم آدم سردیه یعنی بلد نیست محبت کنه همیشه آدم ساکتی بوده بزور مگه تو خونه دو کلمه حرف میزد اونم وقتی سوال می کردیم
یه مدت به مامانم گیر دادم بهش بگه هی گفت و گفت خیلی بهتر شده اگه قبلا حرف نمیزد زیاد یا غیر مستقیم چیزی رو میخواست ازم یا محبتی میخواست بکنه الان باهام کم و بیش حرف میزنم وقتی چیزی بخواد یا چیزی بخوام یا چیزی برام تهیه کنه رو در رو میاره برام طرفداری میکنه ازم مثلا اینکارو برام بکن فلان بیا غذاتو بخور اینو برا تو آوردم و...
یه مدت خوشحال بودم از اینکه از سکوتش دست کشیده و محبت میکنه خودمم سعیمو کردم و میکنم اما جدیدا اصلا برام مهم نیست دیگه دغدغشو ندارم خوشحالم نمیکنه من کلیییییی رفیق دارم ولی با هیچ کدوم صمیمی نیستم کسی که بتونم راحت باهاش حرف بزنم چیزای عادی رو (نه خصوصی که دوست ندارم)سانسور نکنم بگم بخندم تفریح کنیم باهم پیگیر هم باشیم ولی نیست من با اینکه شخصیت غالبم درونگراس اما دوستای زیادی دارم اما هیچکس نیست باهاش حرف بزنم بگردم پیگیرش باشم پیگیرم باشه همیشه تو مدرسه تنها چند دقیقه میرم توی بحث اون اکیپ بعضی همکلاسیام اما یکم که میگذره کم کم حوصله ام سر میره همش قبطه میخورم بهشون که اینقدر باهم صمیمی آن و اکیپ تشکیل دادن به قول دوستان من همیشه ارتش تک نفره ام با اینکه باهم خیلیم خوبم میگم میخندم حرف میزنیم درد و دل میکنیم اما من با سانسور بعضی چیزا به خاطر اینکه شخصیتشون میشناسم میترسم
چه مذهبیا چه غیر مذهبیا من نتونستم با کسی ارتباط صمیمی بگیرم البته قبلاً دوست صمیمی دوران کودکیم تا وقتی کلاس هشتم بودم خیلی باهم خوب بودیم ولی اون برونگراس از نهم به بعد دیگه اون ارتباط قبلیو نداشتیم ازم فاصله گرفت چسبید به یکی از همکلاسیام دیگه ولش نکرد تا رفتیم دهم و دوستای جدید هم رشته خودش با منم خوب بود ولی ن مثل قبل
الان نه دیگه محبتای کوچیک در نظر من بزرگ بابام اون خلا عاطفیمو پر میکنه نه دوست صمیمی دارم دلم میخواد ازدواج کنم دلم یه همدم میخواد که باهم بگردیم تفریح کنیم حرف بزنیم حمایتم کنه محبت کنه برام هدیه بخره پول خرج کنه نیاز جنسی هم بهم فشار میاره خیلی اذیتم(قبلا که مذهبی نبودم یعنی کلاس هشتم که بودم خودارضایی می کردم تا نهم که متحول شدم ولی از بچگی هم خودمو فشار میدادم) و حواسش بهم باشه پیگیرم باشه و... اما از این طرفم با اینکه خواستگار دارم میترسم از ازدواج میترسم اشتباه کنم میگم که نکنه بعداً پشیمون شم و یه حال و هوای و هوس زودگذر نوجوانی باشه یا نه واقعا وقتشه ؟ یا میگم اگه ازدواج کنم دیگه درگیر بشم نتونم درس بخونم چی؟ درسمم عالیه رشتم تجربیه
جدیدا حتی ارتباطمم با خدا کم شده همش تو خودم غرقم کم خونی شدیدم گرفتم به خاطر یه مسئله ای بدتر شدم همش نشخوار فکری استرس و اضطراب در کل طول روز افت تحصیلی ام داشتم چه به خاطر این مسئله خلا عاطفی چه به خاطر کم خونی که اذیت شدم تمام علائمش باهم و حالم خوب نبود هی این دکتر به اون دکتر
افت تحصیلی ام یعنی اینجور که من دانش آموز برتر کلاس بودم الان حتی از تنبلای کلاسم پایین تر اومدم از استرس و اضطراب مداوم حتی نمیتونم یه کلمه درس بخونم و فراموش میکنم یا قاطی میکنم حتی وقتیکه هم خوب خوندمم!
چیکار کنم؟؟؟؟؟
تموم زندگیم مختل شده 😩
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید