سلام وقتتون بخیر
قبلا اینجور نبودم مجرد که بودم چه مقابل خانواده خودم چه دوستانم اصلا و ابدا از حقم کوتاه نمی اومدم
ازدواج که کردم، خودم میگم آدم اشتباهی رو انتخاب کردم چون دنیای متفاوتی داریم طرز فکرمون خیلی فرق داره
زمان آشنایی فکر میکردم ایده آل هست یعنی حرفهاش و حرکاتش اینجور بود(به خودش که میگم اون زمان فلان حرف رو میزدی اصلا زیر بار نمیره و قبول نمیکنه و حاشا میکنه!)
تقصیر خودمه که دقیقتر نشناختمش
کلا اعتماد به نفسم نابود شد سر بحثهایی که سرانجامی نداشت
به هیچ وجه اون کوتاه نمی اومد
من رسما نابود شدم، روحم پیر شد از دست پسر بچه ای که فقط قد و هیکل بزرگ کرده بود و هیچ درکی از روحیات من نداشت
حتی انقدر که براش از توقعاتم میگفتم، میگفت باز فیلم هندی دیدی؟ دوباره کتاب خوندی؟
نمیگم خیلی بده، نه! اون آدم فقط منو درک نمیکنه، شاید کنار یکی دیگه و برای یکی دیگه ایده آل باشه
منم با تمام کم و کاستی هام، شاید یکی دیگه بتونه مرهم زحمای روحم باشه
ولی... انقدر خسته ام، انقدر ناتوانم که بی حس شدم
میگم گناه دخترم چیه که حاصل انتخاب اشتباه من بوده
اون عاشق پدرشه، عاشق زندگی سه نفرمون
دیگه اون بحثهای اول ازدواج رو با اون شدت نداریم چون رسما من کوتاه اومدم و شوهرم فکر میکنه چه خانواده خوشبختی هستیم
روزای خوب هم داشتم ولی مشکل من ریشه ای هست
روحم هر روز فرسوده میشه و لبخند روی لبم بخاطر دخترم عمیقتر
یه تضاد غم انگیزی درونم در جریانه.
از اینکه مقابل نفهمیدن هاش، بی درکیهاش سکوت میکنم از خودم بیزارم چون به هیچ وجه نمیتونم قانعش کنم منظورم چیه
و کلا ایشون به روانشناس و مشاوره هم اعتقادی نداره
چاره من چیه
ایرادش بی پولیش و این اعتماد به نفس بالا شه که هروقت هم حق باهاش نیست، خودش رو محق جلوه میده و من بی زبون ترین موجود
10 ساله ازدواج کردیم و یه دختر 8 ساله دارم
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید