سلام من ازدواج کردم پنج شش ساله من تو شهرم خانوادم ی شهر دیگه بعد شوهرم تو قنادی کار میکنه کارگره.. خانوادم هرساله عید ک میشه زنگ میزنن ک بشوهرت بگو انقد شیرینی برای ما بیاره خب شوهر من کارگره صاحب کارش میزنه پای حساب یا تولد یا مناسب ها زور زور میبرن...شوهرم یبار گفت نمیتونم زشته جلو صاحب کارم پدرم ی اعصاب خوردی درآورد تا چندروز اعصاب همرو ریخت بهم ک چرا گفته نه شوهرمم دیگه ترسید قبول کرد بعد باز....و اینکه ی مشکل دیگه خانواده خودم و خانواده شوهرم تو ی شهرن ما بعد چندماه میریم دوروزه میمونیم برمیگردیم خانوادم اصلا نمیگن بیاین شب بیاین روز بیاین فقط ی وعده دعوت میکنن بابام مدام جلو شوهرم میگه کی میخاین برین خونه خودتون دیره فلان چنان بخدا خجالت میکشم زور زور ب داداشم میگه پاشو اینارو ببر خونشون اینجا اذیت میشن و فلان...ولی خودشون مدام میان خونم داداشم و میفرستن خونم هروقت ک داداشم اعصابشونو خورد میکنن میفرستن خونه من بمونه خب شوهر من کارکره خجالت میکشم نمیدونم چکار کنم اصلا اصلا هم انتقاد پذیر نیستند
کارشناسی ارشد روانشناسی عمومی
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید