سلام وقتتون بخیر
ببخشید من اصلا حال روحیم خوب نیست
الان ۵ماهه برادرشوهرم فوت کردن
و انگار زندگی ما فلج شده
البته من خودم از فوت ایشون خیلی ناراحتم برادرشوهرم دوتا بچه دارن یکی کلاس هشتم (پسر)و یکی کلاس چهارم(دختر)،من واقعا براشون ناراحتم و دوستشون دارم موقعی که میان خونه ما شوهرم دیگه کاری به من نداره و انگار که من توخونه نیستم اما من بازم عادی رفتار میکنم میگم و میخندم.
تا دو هفته پیش کار هرروز ما این بود که بریم خونه پدرشوهرم و اونجا مینشستیم تا ساعت ۱۱بعد میومدیم خونه خودمون میخوابیدیم و دوباره همین ادامه داشت تا اینکه همسرم دیگه خودش نرفت و گفت حوصله نمیکنم برم،مادرش هم همش نگرانه که چرا نمیاد .
جدای از اینها تو خونه خودمون همسرم کاملا زندگی رو کنار گذاشته خیلی سرد و بیتفاوت رفتار میکنه و وقتی اون اینجوریه منم از هیچی لذت نمیبرم نمیتونمم حرف دلم رو بهش بزنم
طوری شدم که حتی حوصله غذا پختن رو هم ندارم
البته من اصلا اینطوری نبودم خیلی برای خودم و خونه زندگیم وقت میذاشتم
اما الان دیگه میلی به چیزی ندارم
واقعا خسته شدم همش میشینم فکر میکنم و بعضی وقتا گریه میکنم
سعی میکنم شوهرم حالم رو نفهمه اما واقعا رفتار های اون بی انگیزه ترم میکنه خیلی ناامیدانه حرف میزنه من رو خونه پدرم نمیبره میگه هرکی رفت توهم باهاش برو گاهی بداخلاقی میکنه
تا قبل از اینکه کلاس را شرکت کنم همش دعوا و قهر بود اما خداراشکر از اون موقع هنوز چیزی پیش نیومده
شوهرم وقتی قهر میکنه حتی با عذر خواهی هم آشتی نمیکنه قهراش همیشه تا چندین روز طول میکشه همیشه هم خودش قهر میکنه سر چیزای خیلی کوچیک
از زندگی دلزده شدم خودمم دلم نمیخواد اینطوری باشم اما نمیتونم
من هربار یکاری میکنم که از این حالت دربیایم یا با بیتوجهی شوهرم روبرو میشم یا با حرفاش ناراحتم میکنه
گاهی هم خوبه اما دو دقیقه بعد دوباره میره تو همون حالت
دوساله ازدواج کردیم و من اصلا دوست ندارم با این شرایط بچه دار شم
خواهش میکنم کمکم کنید
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید