سلام خسته نباشید ، حالم خیلی بده کمکم کنید ، دارم میمیرم ، مامانم میخواد با ی آقایی ک تقریبا ۱۰ ،۱۱ سال ازش کوچیکترع ازدواج کنه ، این برام غیر قابل هضم هست ، آقاهه با مامانم چند ساله حرف میزنن ، الآنم زنش بخاطر اینکه ب این آقا خیانت کرده در حال طلاقه ، مامانم میخواد با این آقا ۳۶ ساله ازدواج کنه ، این آقا ۴ سال از من بزرگتره، من اصن دوست ندارم مامانم با این آقا ازدواج کنه ، من دیشب خونه مامانم بودم این آقاهه اومده اینجا از دیشب خالم بده روانم خرابه همه چی رو سر دخترم خالی میکنم ، نمیدونستم این آقا باز میاد اینجا وگرنه میرفتم دارم خفه میشم نمیتونم حرف دلمو جایی بزنم ، امشب برای این آقا بهترین غذا و میوه رو آماده کرد ولی برای بچه هاش اینکار و نمیکنه پیش من از نداری حرف میزنه ولی برای این آقا همه دردی درست میکنه ،من امشب با اینکارش قلبم هزار تیکه شد ، از دیشب فهمیدم دیگه جایی تو خونه پدری خودمم ندارم ، دارم از فشار عصبی زیاد میمیرم حالم بده ، دیر متوجه شدم امشب این آقا میاد ساعت ۱شب بود ک داشت براش غذا درست میکرد من نتونستم اون ساعت برم خونه چون نمیتونستم ب شوهرم بگم بخاطر چی برگشتم، من داداشم ۱۳ سالشه اونم میدونه این آقا میاد ، امشب فهمیدم هروقت اومده مامانم ب داداشم بی محلی میکرده حالم خوب نیست دارم از درون داغون میشم ، من خودم زندگی خوبی ندارم همیشه امید داشتم ی روز میتونم برگردم ولی دیگه فهمیدم باید تا آخر بسوزم و بسازم اسم خونه مامانمو نیارم، خاله هام مامانمو تشویق ب این ازدواج میکنن ، این آقا هنوز زنشو دوس داره مادر این ب مامانم گفته اگه زنم طلاق بگیره خودمو میکشم حتی دوبار برای اینکه زنش طلاق میگیره تا خودکشی پیش رفته ولی میاد پیش مامانم میگه اگه بشه بخاطر پسرم میخوام برگردم زندگی کنم ، این آقا ی بار میگه برگردم با زنم زندگی کنم ی بار میگه میخوام بگیرمت و من نمیتونم اصن این آقا رو تو خونه پدریم ببینم، دوس داشتم بمیرم ولی نبینم مامانم بخواد اینکار و کنه ، من دو شبه نخوابیدم چون این آقا اینجاس و من دارم خودخوری میکنم ، چیکار کنم ؟ شوهرم تنها جایی ک میزاره برم و بیام خونه مامانمه ولی اگه بخواد ازدواج کنه دیگه نمیتونم رفت و آمد کنم، مامانم ۴۵،۴۶ سالشه، من ۳۲، برادرم ۲۹، برادرکوچیکترم ۱۳ سال، این آقا ی سال از شوهر من کوچیکترع ،
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید