سلام ،تو اینترنت هم خواندم کلامات شروع کننده گفت گو های انسان های دو قطبی رو واقعا انگار همه از زبان شوهرم بود ، به خانوادش و خودش اطلاعاتی راجع به دو قطبی دادم و همه علایم رو که میدیدن، حتی خودش به یقین رسیدن که همه علایم شبیه همسرمه، نمیدونم ما اشتباه میکنیم یا نه ،اما شوهرم رفته پیش روانشناس بهش گفتن که زنت رو طلاق بده با اونی که میخوای زندگی کن تا افسردگی ات بیشتر نشه ،شوهرم میگه من نیاز داشتم به این کار ،کل اطرافیان هم از انتخابش و نحوه این کار سرزنشش میکنن،الان که کلی مقاله خوندم میدونم همسرم در فاز شیدایی هست ،راستش توزندگی باهاش خیلی اذیت شدم و الان خیلی دلم نمیخواد برگرده ولی دلمم نمیاد به این حال بمونه و از خانوادش خواستم کمکش کنن در روند رفتن ب پزشک الان هم خلاصه رو میگم ، سیزده سالم بود شوهرم اومد خواستگاری ، خودش میپسنده بعد جلو خانواده میگه پدرشون میگن نه ، لج میکنه میگه همین رو بریم خواستگاری ، جلسه دوم خواستگاری میگه نمیخوام و خانوادش میگن زشته فامیلیم و...، الان هجده سال گذشته یک دختر ۱۴و پسر ۴ساله دارم ، همسرم دو ماه پیش گفت من از روز خواستگاری تو رو نمیخواستم ، با یک زن شوهر دار آشنا شده کمکش کرده از شوهرش جداشده اون زن هم دو بچه خودش رو گذاشته اومده با شوهر من خونه گرفتن و دارن زندگی میکنن شوهرم روزها چند ساعت میاد پیش بچه ها ، دو شرط برا من گذاشت یا موافقت کنم اون زن بیاد طبقه پایین خونمون یا طلاق بگیرم و بچه ها هم پیش همسرم بمونن و میگفت نباید به کسی چیزی بگم چون اوضاع برام بدتر میشه دو هفته گذشت و واقعا نمیدونستم این حجم از مشکلات رو تحمل کنم با خانواده ها درمیون گذاشتم ، طبقه پایین رو دادن اجاره و گفتن بمون برا بچه هات ، تصمیم خودم اینه که تو این خونه بمونم اما نمیخوام عمر خودمم بسوزه میخوام برم سر کار ، خودم لیسانس دارم خیلی سخت با بچه کوچیک درس خوندم همسرم هیچوقت نمیذاشت برم سرکار ، میدونم این ازدواج تموم شده اما دوست دارم بچه هام پدر و مادر رو ببینن ،ما با صدای بلند صحبت نمیکنیم و پسر چهارساله من اولین بار بود مشاجره میدید ، با روانشناس صحبت کردم میگه یک بار زندگی میکنی بچه هات یک روز میرن سعی کن برا خودت زندگی کنی اما واقعا نمیتونم از بچه هام جدا بشم ، کم زن مستقل نداریم که موفق شدن ، فقط خواستم اگر مقدور باشه هم پیامم رو بزارید تا بقیه ببینن و اگر کسی رو نمیخوان لطفا به وقت بگن نه بعد دوبچه چون همسرم اگر قبل بچه میگفت آنقدر قاطع نمیخوامت تکلیف این ازدواج روشن بود ، دهم اینکه اگر میشه بهم راهنمایی بدید چطور بچه ها و خودم رو از این بحران رد کنم ، تو اینترنت خیلی برا دخترم و پسرم میخونم دخترم نمیخواد ازاین موضوع صحبت کنه و دوست نداره براش مشاوره بگیرم ، رابطه بچه ها و پدرشون خوب بود ، رابطه خود همسرم و خانوادش و با کل فامیل و آشنا ها خوب نیست ،از طرف خانواده خیلی تحقیر میشده و تو تمام این سالها سعی کردم بهش نشون بدم برا ما محترم برا ما ارزشمند ولی این حس حقارتش رو با تحقیر من با اذیت کردن و مسخره کردن من نشون میداد کار از جایی بد شد که سه سالی هست خونه خالی داشت و میرفت زن بازی بالاخره هم به اونی که میخواست رسید میگه حسی که با این زن تجربه میکنم بسیار خوشایند و من تمام عمرم دنبال این حس بودم میگه در شأن خودم دو زن داری نمیبینم و تو بهتره بری شوهر کنی
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید