سلام
من ۱۰ سال با یکی رابطه داشتم خیلی دوسش داشتم هرکاری میکردم نمیومد خاستگاری ولی ادعا میکرد خیلی دوستم داره منم دوسش داشتم بخاطرش هرکار کردم حتی از ابروم گذشتم هرچی میگفت نه نمیگفتم ازم وقت میخاست برای ازدواج نفهمیدمکی ۱۰ سال شدمن ۱۶ و اون ۲۰ سالش بود اولین پسر تو زندگیم بود تااینکه من ۲۵ سالم شد وخانوادم میفهمیدن بااین رابطه دارم و از طرف خانوادم مخصوصا مادرم خیلی اذیت شدم حتی نفرینم کرد گفت هیچوقت بش نرسی هر روز خدا فهشم میداد و نفرین منم خاستگار خیلی داشتم بخاطرپسره رد میکردم تااینکه رفتم پیشش گفتم بیا منو بگیر خستم کردی ده ساله میگی میخامت و ازم وقت میخای دیگه خسته شدم خانوادم فهمیدن خیلی راحت بهم گفت من ارزومه تو خوشبخت شی و برو دنبال زندگیت خیلی برام سخت بود هیچوقت نمیگفت هرخاستگاری برام میومد میگفت نه میخامت تو برا منی فقط منم رد میکردم .تااینکه من وقتی اینجوربهمگفت از طرف خانوادم تو فشار بودم وباخاستگاری ک داشتم ازدواج کردم پولدار ولی زشت
هیچوقت تو دلم نرفت عقد کردم بدون مراسمی چون دلم پیش اون بود هیچ دلخوشی نداشتم حتی باورم نمیشد بعد ده سال صبر و بی قراری و لحظه شماری زن یکی دیگه شدم وقتی که دوسال رفت سربازی و ازم خواست من روز به روز تقویم خط میزدم تا سربازیش تموم شه خیلی میخاستمش .تو عقد چن باری ازم خواست طلاق بگیرم ولی ابروم مهم بود نمیخاستم ناراحتی باباموببینم بعدممیگفتم ده سال منو نگرفتی الان میگی طلاق بگیر.دوران نامزدی یه مدت خوب بود قرار بود یه رسم و روسوماتی بگیریم مثلا لباس برا نامزدشون میارن به مامانم گفتم بگم برام لباس بیارن مامانم گفت نه من حوصله کسی ندارم بخانبریزن تو خونه مخصوصا زن عمو و عمه هات میخان بخورن و بپاشن خانم مشاور نزاشت میفهمی نزاشت انگار من دخترش نبودم بعد تو نامزدی با شوهرم دعوا بودیم اخلاقمون نمیخورد بهم گفتن عروسی کنید درست میشه بازم عشق اولم داشت فراموشم میشد گفتم ول کن زندگیم اینه لباس عروس میپوشم باغ میرم و کلیپ میگیرم ولی مامانم نزاشت گفتم میخام عروسی بگیرم بازم گفت شلوغ میشه من حوصله ندارم دنبالشون بدووم اینبیارم اون بیارم یعنی من بچش نبودم کهحتی نزاشت دخترش لباس عروس بپوشه ازاون طرفم خانواده شوهرم مذهبی بودن نمیخاستن ارکستر و باغ و اینا گفتن ما مراسم نداریم شما هرچی میخاید بگید ک مامانم گفت ما هیچی نمیخایم هردو طرف سبکم کردن من پشیمونم که چرا احترام گذاشتم چرا سرو صدا نکردم حتی شب عروسی شوهرم تنها اومد منو برد خانوادش نیومدن به بهانه کرونا ولی بعدش رفته بودن عروسی همسایشون وقتی فکرش میکنم من به این قشنگی چرا عروسیم اینجوری شد چرا مامانم اینجوری سبک دخترش کرداخه من یه دونهدخترش بودم ازاونطرف چرا خانواده شوهرم هیچ کسی دوسم نداشت که حتی موقع عروسی پا نزاشتن .اینا که یادم میاد دیونه میشم دیگه انگار مامانمونمیخام ببینم باخانواده شوهرمم قطع رابطه کردم الان یه پسر هشت ماهه دارم کسی که دوسش داشتم سه سال بعد ازدواج من زن گرفت خیلی دلم براش تنگ شده هنوز دوسش دارم امروز زنشودیدم خیلی حالم بدشد توماشین همش گریه میکردم تابهش زنگ زدم مشغول بودالان دیدم اونم زنگم زده میترسم برم دنبالش ولی برم دیه چه فایده داره این وسط هم زندگی من هم اون خراب میشه ولی دلم داره از دلتنگی میترکه خیلی دوسش دارم ولی از یه طرفی حس میکنم من باختم نتونستم اونو مال خودم کنم ملا همه اینا میان تو ذهنم بهم میریزم تا یکی عروسی میگیره ناراحت میشم از طرفی وقتی کسی که دوسش دارمو با زنش میبینم اعصابم خورد میشه شوهر خودمم فقط پول داره هرچی بخام میتونم داشته باشم ولی قیافه ندارهرومنمیشهباش جای برم همش مامانمو مقصر میدونم من نه اخلاق طرفو فهمیدم نه شناختمش همینجوری زنش شدم بخاطر فشار مامانم . از مامانم بدم میاد چیکار کنم این اتفاقافراموش کنم هم عروسیم هم کسی م دوسش داشتم لطفا یه راه کاری پیش روم بزارید
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید