سلام خسته نباشید. بچه دومم باردار بودم ۹ماه چشم انتظار پسرم بودم براش خرید کرده بودم با دخترم نقشه ها میکشیدم کدوم لباس کی بپوشونیم و... ساک بیمارستان پسرم جمع کرده بودم منتظر بودم که درد زایمان طبیعی شروع بشه برم بیمارستان .هنوز ۴ روز مونده بود ب تاریخی ک سونو گرافی ها گفته بودن احساس کردم بچه مثل قبل تکون نمیخوره لکد نمیزد رفتم بیمارستان گفتن قلبش نمیزنه دنیا رو سرم آوار شده بود نمی تونستم باور کنم جیگر گوشه ام مرده بعد ۱۰ ساعت پسرم بدنیا اومد بچه بی جونم بغل کردم. باورم نمیشد پسرم گریه نمیکرد صدا نداشت دیونه شده بودم .تو بخش نوازد گریه میکردن مامانشون شیر میداد من بغلم خالی بود از خدا میخاستم بمیرم.خونه اومدم یکی دو روز همه کنارم ناراحت بودن بعد همه فراموش کردن بچه منو .من موندم دخترم و شوهرم با این غم .شب روز کارم شده گریه نمیتونم قبول کنم فکر خیال دیونه ام کرده همش یاد دوران بارداری می افتم .تو خواب با بچه زندگی میکنم .اصلا نمیدونم بیمارستان بچه رو کجا خاک کرده ،دنبال قبر پسرمم کسی چیزی نمیگه.دختر ۸ ساله ام خیلی ناراحت بغض میکنه
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید