سلام خسته نباشید این روزا اصلا حالم خوب نیست اتفاقاتی ک تو زندگیم افتاده از بچگی تا الان که ۲۵ سالمه بخاطر فقر و مشکلات ظاهری یه بچه منزوی شده بودم ک الانم کلا ارتباط گرفتن با بقیه هم برام سخت بیشتر دوست دارم تنها باشم. قبل اینک ازدواج کنم تازه تازه داشتم درست میشدم دوست جدید پیدا کرده بودم اما بخاطر یه ازدواج اجباری ازین که بقیه بهم تحمیل میکنن از خودم متنفرم چون اختیاری ندارم بقیه جای من تصمیم میگرن الان شما جای من باشین چیکار میکنین نه شوهرم منو میخواد نه من اونو هیچ محبتی بینمون نیست باوجود اینک هنوز یکساله عروسی کردیم البته پنج سالی میشه عقد همیم شوهرم میشه پسر عموم قبل عروسی من به پسر فامیلمون نظر داشتم اما هیچ وقت بروز ندادم حالا من بخت برگشته خانوادش مجبورش کردن تا با خواهر شوهرم ازدواج کنه ازین موقع دیونه شدم ک قراره جلو چشم باشه حتی بابامو واسطه کرده بودن اخه اونم پسر عمومه😢یبار رفته بودیم جلو جمع گفت من نمیخوامش منم برام مهم نیست ازدواج کنه فقط نمیخوام جلو چشم باشه بگذریم تمام امیدم ازمون استخدامی بود که اونم رد شدم حس میکنم از بچگی نفرین شدم این همه التماس خدا امام پیغمبر کردم یه نیم نگاه هم نکردن امیدم این بود قبل اینک دیر شه مستقل بشم گیلیممو خودم از اب دربیارم اما..الان چیزی جز مردن ارزو ندارم
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید