سلام و عرض ارادت
۱۲ سال پیش ازدواج کردم. همسرم آخرین بچه و هفتم خانواده و بدون پدر هستند. خیلی از ابتدا جلب توجه مادرش براش مهم بود. ولی من متوجه این وابستگی نمیشدم و فکر میکردم احترام زیادی است.
بهترین روزهای زندگی من در این وابستگی ایشون خراب شد
خودمم قبل ازدواج اضطراب اجتماعی داشتم ک این اعتماد به نفس پایین نگذاشت حقایق رو زودتر بفهمم.. آدم رمانتیک و احساساتی ای هستم. همیشه دنبال یک زندگی شاد و پر هیجات و مر از عشق بودم.
همیشه همسرم که حدود ۴۰کیلو اضافه وزن داره در حالت بی حالی و بی انگیزه ای و نا شاد بود... سه تا بچه داریم و من چهارمی رو باردارم.
همه ی این ۱۲ سال تلاش کردم زندگیمون رو شاد و گرم کنم. همیشه در حفظ رابطه ی با محبت تلاش کردم اما
هر موقع بهش نیاز داشتم کنارم نبود.
الان دلسرد و خیلی بی انگیزه شده ام.
هر چی فکر میکنم زندگیم چیز شادی نداره و اگرم تا الان انقدر نا مانوس نبود همش بخاطر تلاش ها و همت خیلی زیاد خودم بودم.
اما الان هیچ حال و توانی برای حفظش ندارم و از هیچی تو زندگیم لذت نمی برم. انگار تنها دلخوشیم بچه هام هستند و همسرم رو یک بار اضافه میدونم.
نمیدونم جدا بشم؟ یا بدلیل داشتن بچه هام هر چند برای اونها هم اصلا پدری نمیکنه و بیشتر وقتا یا خوابه یا سر گوشیش هست ؛ زندگیمو ادامه بدم؟!
اگر قرار بر ادامه زندگی باشه چطور خودم را از این رخوت و افسردگی و سردی در بیارم؟؟؟
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید