سلاممن ۲۹ سالمه ۵ ساله ازدواج کردم...متاسفانه شرایط خانوادگی خوبی ندارم پدر و مادرم یک هفته قبل از عروسیم از هم جدا شدن البته خیلی سال هستش که اختلاف داشتن...بعد از جداییشون زندگیم خیلی بهم ریخت مامانم چون وابسته بابام بود وابستگیش رو منتقل کرد به من بعد از جداییش،همه کارهاش رو من باید انجام میدادم یا میومد یکماه،یک ماه خونه ما میموند،از اون ور داداشم یه پسر سرکش و گستاخ شد همش توی کوجه و خیابون دنبال دعوا و درگیری بود برادرم ۳۰ سالشه از اون سمت پدرم از کاری که کرده بود پشیمون شده بود هر چقدر به مادرم اصرار کرد که برگرده قبول نکرد و تک و تنها زندگی میکرد من از ترس مادرم با پدرم قهر کرده بودم البته واسه ازدواجم خیلی اذیتم کرده بود و یه جوری دل چرکین بودم ازش
این از شرایط خانواده ام...خودم باهمسرم هیچ مشکلی نداریم همو دوست داریم زندگی خوبی داریم اما چون یه خانواده خیلی آشفته و بهم ریخته دارم هر روز استرس و ناراحتی داشتم به خاطر کارهاشون
گذشت و من به این شرایط عادت کردم
تا اینکه عید امسال باردار شدم خیلی خوشحال بودم دوق داشتم رسیدم به ۶ ماهگی ، خبر دادن که پدر شوهرم فوت شده
روزهای سختی بود ناراحت بودیم ولی به خاطر بچمون صبوری میکردیم
یک هفته بعد از فوت پدر شوهرم خبر رسید پدرم فوت شده سکته مغزی کرده بود
شوکه شدم تمام سالهای زندگیم با پدرم مثل فیلم از جلوی چشمام رد میشد گریه کردم زاری کردم باورم نمیشد پدرم فوت شده
یکدفعه عذاب وجدان بهم هجوم اورد که چرا با پدرم قهر بودم چرا بعد از ازدواجم نرفتم ببینمش چرا تنهاش گذاشتم
چرا فقط مادرمو سفت چسبیدم و یادم رفت پدری دارم
چرا سکته کرده اونم مغزی؟ حتما خیلی فکر کرده غصه خورده فشار روش بوده
یه زمانی فکر میکردم پدرم بدترین پدر دنیاست ولی بعد از فوتش با خودم میگفتم بابای من خیلی خوب بود چرا من باهاش قهر کردم؟
همسرم دلداریم میداد ولی کار من شبانه روز فقط گریه بود
سه هفته از مرگ پدرم گذشته بود که حس کردم دارم لاغر میشم شکمم کوچیک شده علائم بارداریم از بین رفته رفتم برای چکاب و اونچیزی که نباید میشد شده بود
بتد نافم قطع شده بود و اب دور بچم صفر شده بود ختم بارداری اعلام کردن و بچم ۶ ماهه دنیا اومد
یکماه توی دستگاه بود و بعد ترکم کرد و آسمونی شد
از اون روز دیگه من، من نیستم داغونم چشمای دخترم همش جلوی رومه
مرگ پدرمو از یاد بردم و حالا خودمو سرزنش میکنم چرا انقدر برای پدرم گریه کردم که این بلا سر دخترم اومد چرا من به عنوان مادرش مراقبش نبودم
الان دوماه از این قضیه گدشته ، دنیا واسم قشنگ نیست، ادما واسم بی اهمیت شدن، روزها از خونه نمیزنم بیرون..زندگیم رنگ تیره به خودش گرفته
اما با همه اینها ته دلم دوست دارم دوباره باردار بشم ولی میتزسم که دوباره این بچمم از دست بدم
مشکلات خانواده خودم حل نشده روز به روز هم بدتر میشه
داداش و مادرم همچنان مشکلاتشونو روی دوش ما میندازن که ما حل کنیم
الان متوجه شدم شوهرمم خسته شده از خانوادم از من...از اینکه همیشه درگیر کارهای اوناست یا اونا همیشه خونه ما هستن
بگید من چه کنم؟
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید