23ساله هستم16سالگی به صورت سنتی عقد کردم من راضی نبودم ولی پدرم خواست چون اطرافیانم همگی زندگی سرد وبی روحی داشتن وازدواجشون سنتی بوده تصمیم گرفتم حس دوس داشتن به همسرم داشته باشم دوران عقد خیلی بدی داشتم خانواده خودم سختگیر بودن وخانواده شوهرم تفاوت فرهنگی زیاد با ما داشتن برای همین مشکلات داشتیم19سالگی ازدواج کردم فکر میکردم شوهرم اصلاح میشه ولی نشد شوهرم آدم دروغگویی هست از صد تا حرفش 99تا دروغه تمام کسایی که میشناسنش میدونن دروغ های واضح میگه در4سال زندگیم مشکلاتمون بیشتر شد هر بار من از خودگذشتگی میکردم وبدتر میشد شوهرم خیلی اذیتم کرد ولی من دوسش داشتم تمام سعیمو کردم که اونم بکشم بالا باهم ترقی کنیم ولی اون نه به همون رفتاریی که داشته بسنده کرده بی سواد هست وتو روستا بزرگ شده
اول ازدواجمون هم بهش گفتم فقط دو چیز تو زندگی برام مهمه اول اینکه خیانت نبینم دوم اعتیاد تو سه ماه اخیر 5بار تو جیبش مواد پیدا کردم هر بار یه دروغ برام ساخته که برای کسی شرایط طلاق ندارم کسی حمایتم نمیکنه باهاش حرف زدم انکار میکنه قبول هم کنه من نمیتونم حرفش باور کنم برای ترک چون حتی شده قسم دروغ هم خورده
مدتیه دچار افسردگی شدم دائم به مرگ فکرمیکنم اینکه یا اون بمیره راحت بشیم یا من
هیچکسو ندارم باهاش حرف بزنم به خانواده خودم یا اون بگم همه خبر دار میشن ومن آبروم میره دوستی ندارم به پوچی رسیدم خستم همش به سرنوشت مبهمم فکر میکنم اینده ام چی میشه چرا خدا سرنوشتمو اینطوری رقم زد
شما باید به مشاور مراجعه کنید خصوصا در شرایطی که گفتید مجبور به ادامه این زندگی هستید.
مشاور به شما کمک خواهد کرد تصمیم درست بگیرید تا آینده ی بهتری داشته باشید.
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید