تقریبا سه ماهه که عروسی کردیم، ما دوران نامزدی و عقد خوبی داشتیم و خیلی کم اختلاف داشتیم و تقریبا میتونم بگم همه چیز خوب بود.
ولی از وقتی عروسی کردیم دائما دعوا داریم، بعضی وقتا دعواهای خیلی بدی داریم، قلبم داره میگیره، خسته شدم، ازدواج دومم هست و کاری جز تحمل ندارم ولی بعضی وقتا تحمل هم نمیتونم بکنم و باز دعوا میشه.
مشکل اساسی ما برای رفت و آمد بین خونواده ها هست، همسرم به خاطر یه سری اتفاقات نزدیک عروسی و یه سری سوتفاهامات که به خاطر اختلافات فرهنگیمونه، حاضر به رفت و آمد با خونواده ام نیست و میگه تو هروقت میخوای برو ولی من نمیام.
خونواده ام این قضیه رو نمیدونن و هرسری بهونه میارم که کار داره و سرش شلوغه.
بعد عروسیمون اینقدر سعی کردم با خونواده اش که همسایمون هستن، خوب رفتار کنم که همسرمم حاضر شد دوسری بیاد خونه مادرم ولی الان میگه نمیاد
میگه تو هرچی بیشتر اصرار کنی من نمیام، و دیگه پامو اونجا نمیذارم، من جلوی خونوادم خجالت میکشم اگه ادامه دار بشه خونواده ام میفهمن، همیشه که نمیتونم بهونه کار رو بیارم...
من نمیتونم ببینم شوهرم خونه همه فامیلاش میره و باهاشون میگه و میخنده ولی به خاطر من حاضر نیست بیاد پیش خونوادم... نمیتونم راضیش کنم دارم دیوونه میشم، هرچی میخوام راضیش کنم بدتر دعوای بدی میشه، همیشه آخر هفته ها دعوا داریم.
اینم بگم که شوهرم همه خوبیا رو داره، همه کاری به خاطرم میکنه، خیلی مهربونه و با محبته ولی بهم میگه من هرکاری برات میکنم، هرچی بخوای فراهم میکنم ولی من پامو اونجا نمیذارم. خانواده های ما اختلاف فرهنگی دارن، همسرم میگه به خاطر این قضیه اذیت میشه و حتی اگه اتفاقات شب عروسی رو فراموش کنه، میاد اونجا با دیدن بعضی رفتارا اذیت میشه
به طور مثال میگه چرا داداشت پاشو جلوی من دراز میکنه یا رو مبل لم میده، چرا کوچک ترا قبل بزرگترا غذا میکشن، چرا پدرت جلوی من لباس رسمی نمیپوشه و این جور مسائل کوچک بی اهمیت...
خسته شدم، قلبم دیگه کشش این همه بحثو نداره، اونم گاهی بهم میگه خسته شده و نمیخواد ادامه بده... ما هیچ مشکل دیگه ای جز این قضیه نداریم و اخر هفته ها سر این مساله همش دعواست
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید