سلام من به دختر ۱۸ سالم و به شدت با مادرم درگیرم به هیچ وجه نمیتونم تحمل کنم چند بار به فکر خودکشی بودم با این سنم اصلا اعصاب ندارم و همش عصبیم تو رو خدا یه کاری جلو روم بزارید از بس اذیتم میکنه من امسال کنکور دارم ساعت ۵ صبح پا میشم امروز از بس خسته شده بودم ۱ سا عت خوابم برد بعد اومده به من انقدر فحش های بدی میده که همش بیکاری و درس نمیخونی در حالی که از ۵ صبح تا ۲۱ونیم بعد از ظهر همش در حال درس خوندن بودم هر حرفی که بهم میخواد بزنه همش تحلیلگر دیگ خسته شدم همش پسر داییم رو تو سرم میزنه بعضی وقتا فکر میکنم خودمو بکشم راحت شم همش بهم میگه چی میشه خدا زود تر برت داره از رو زمین چی میشه سرطان بگیری بمیری تموم اعتماد بنفسمو کشته منی که تو این دوران نیاز به آرامش دارم همش باهام دعوا میکنه واقعا اش خدا زود تر به آرزوش برسونتشو من بمیرم
ببخشید طولانی شد دلم خیلی گرفته بود کسی رو ندارم باهاش درد و دل کنم
تا حالا نشده یه بار بغلم کنه
یه بار محبت نکرده شدم عین یه آدم عقده ای
با حرفاش انگار قلبمو خنجر میزنه
یه حرفایی بهم میزنه از گفتنش خجالت میکشم
خدا این همه آدمو میکشه چرا پس منم نمیبره
به جای اینکه قوت قلب بهم بده با این استرس کنکور همش بهم میگه ت هیچی نمیشی همه ی دنیاش خواهرشه و مامانش
هر وقت هم مشکلی توی خوانواده پیش میاد زود بمیره به خوانواده میگه
بعضی از بنده های خدا هم اینجورین دیگ مث من بدبخت نه از پدر شانس آوردم نه از مادر
از هیچ کدومشون محبت ندیدم از بچگی از پدرم مشت و لگد هاشو یادمه جوری کتکم میزد که انگار
یکی از اعضای خوانواده کشتم
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید