سلام من سی سالمه یه ساله ازدواج کردم . از وقتی ۲۰ سالم بود احساس افسردگی و تنهایی و پوچی داشتم کم حرف بودم گوشه گیر بودم به ترک دیوارم ناراحت میشدم همش از جمع فراری بودم همش احساس گناه میکردم حس اضافی بودن داشتم هر چی بزرگتر میشدم این احساسات شدت میگرفت شبا تا صبح بیدار میموندم یا بی دلیل گریه میکردم یا سرم تو گوشی تو نت میچرخیدم و صبح تا ظهر خواب بودم .این اواخر دو سال پیش دیگه داشتم به خودکشی خیلی جدی فکر میکردم. الان ک ازدواج کردم تا حدود کمی حالم بهتره به جهت اینکه از خونوادم و اون جوی که روحم رو تحت فشار قرار میداد دور شدم و دیگه اون تحمیل و تحقیر های همیشگی خونوادم بالا سرم نیست و در سکوت ارامش روزامو میگذرونم ولی همچنان اون حس غم بی دلیل با منه (خانواده من به شدت بسته بودن و از نظر عاطفی خانواده ازهم گسسته ایی بودیم ک مدام تحقیر میشدم و بهم تحمیل میکردن خیلی چیزا رو زور میگفتن هی تو سرمون میزدن بی احترامی میکردن و ازمون توقع احترام داشتن کلا ادم حسابمون نمیکردن با خواهر برادرمم رابطه دوری دارم در حد سلام چطوری و همین)نه توی دوران مجردی و نه توی دوران متاهلی استقلال مالی نداشتم و ندارم ک به مشاوره مراجعه کنم .چند باری توی دانشگاه و نهاد های اینچنینی ک رایگان بودن مراجعه کردم ولی مفید نبود همش میگفتن هدف بذار برا زندگی وقتتو پر کن . خب من ادمی ک اصن انگیزه برا انجام کارای روزمره نداره چه جور هدف بذاره و برنامه ریزی کنه و .... و اصن همین هدف معین کردن و ب هدف رسیدن پول میخواد که من ندارم . لطفا راهنماییم کنید چیکار کنم این حالت افسردگی ازم بره .
همسرم صب میره شبمیاد . من صب ک بیدار میشم دقیقا تا ساعت ۵ عصر میشینم یا درازمیکشم اصن هیچ انگیزه برا از جا بلند شدن ندارم بعد دیگ عصر از مجبوری ک باید غذا درست کنم تند تند قبل اومدن همسرم کارای خونه رو میکنم جوری ک انگار از صبح مشغول بودم نظافت و اشپزی و ...
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید