سلام.
۲۰ سالمه و دانشجوام.دارم تلاش میکنم که مستقل زندگی کنم.
پدرو مادرم جدا شدن و من با مامانم زندگی میکنم و یه برادر کوچیکتر دارم.
با پدرم قطع ارتباط کردم(مصرف شیشه داره).با مامانم تنها ادم باارزش زندگیم خیلی مشکل دارم.مادرم شاغله و خیلی عصبیه. بهم اهمیت نمیده ازم حمایت نمیکنه تحقیرم میکنه و محبتی نسبت بهم نداره.از صحبت های معمولی بحث میسازه(مثلا دیروز برای اولین بار سوپ درست کردم و چون جو رو دیر ریختم با اینکه واقعا خوش مزه شده بود هی مدام تحقیرم میکرد حتی لب بهش نزد که کی اینجوری سوپ درست میکنه.خب هرکسی ممکنه بار اولش اشتباه کنه.یا وقتی ازش خواستم که کپسول چرک خشک کنش رو روی اپن نریزه اولش جواب نداد و وقتی گفتم چرا هیچی نمیگی گفت مگه من مثل تو بلبل زبونم؟درحالی که ما قبلش اصلادعوا نکرده بودیم .حسرت اینکه یه بار جلوی مامانم تحسین بشم ..ازم تعریف کنه یاحمایت بشم توزندگیش مهم باشم حتی بغلم کنه رو دلمه.بهم مبگه ک من چون وظیفه نگهتون داشتم و کاشکی بری یه جایی که انقد خوش باشی که دیگه برنگردی.خلع عاطفی دارم دلم محبت از پدرو مادرم و میخواد نه هیچ کس دیگه ای.خیلی تنهام هیچ حامی ندارم.چون از شهر به روستا اومدیم خیلی فشار روانی رومه و صبح تا شب مثل اسیر توی خونم.از رفتارش خیلی عصبی میشم حس میکنم توی معدم اتیش میفته..وقتی که سعی میکنم محبت از سمت من باشه من قربون صدقه اش برم من ازش تشکر کنم که برامون زحمت میکشه وقتی از صحبت ساده بحث میسازه عصبانیتم چند برابر میشه).من فقط ازش انتظار ساپورت احساسی و محبت دارم ولی اونم ازم دریغ میکنه.سعی میکنم داداشمو بی دلیل ببوسم و قربون صدقه اش برم که به درد من دچار نشه.حتی جلوی مامانم بلکه یه تلنگری بهش بخوره اما هیچی تغییر نمیکنه.اوایل خیلی با خاله هام که به شدت مادرای نمونه ای هستن مقایسه اش میکردم بعدش تصمیم گرفتم ک همینجور که هست قبولش کنم چون تنها کسی که اسیب میبینه منم خیلی بهش میگم که من به محبتت احتیاج دارم با رفتارت اذیتم میکنی اما فایده ای نداره.خودشم اذیت میشه میفهمم که فشارش بالا میره و زیاد خوشحال نیست.هر روز گریه میکنم و قلبم به این بی مهری عادت نمیکنه
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید