سلام خسته نباشید
من ۱۹ سالمه
۱ سالو ۶ ماه بود که با یه آقایی در ارتباط بودم
ایششون ۲۸ سالشون
من دانشجوی روانشناسی هستم ترم ۳
اون آقا دیپلم و پیس برادرشون که یه نجاری داره که اونم اجارست کار میکنه
راستش بعد ۱ سالو ۶ ماه با اصرار اون آقا برادر ایشون با پدر من صحبت کردن برای خواستگاری
پدر من به شدت مخالفت کردن
پدر من یه سرهنگ هستش..که به شدت مورد احترام خانواده و شهر و اداره هستش...نمیدونم چجوری بگم..اما حرف پدر من برای کل خانواده سنده
به هرکی گفته ازدواجتون به صلاح نیست واقعا به چشم دیدم که همونجوری شده
من از اول به اون آقا گفتم که دوسش دارم ولی هرگز رو حرف پدرم حرف نمیزنم
پدر من کاملا مخالفت کرد
به من گفت این آقا در شان ما نیست.چون پدرش یه قمار بازه که اینا رو از بچگی ول کرده...۲ تا داداشش معتادن...مادرش وضعیت خوبی نداره..از لحاظ مالی شرایط خوبی نداره...تحصیلات نداره...حتی کار مستقلی نداره...فقط ۶۰ میلیون سرمایه داره که تو این دوره هیچی نیست...گفت نمیتونم ببینم تو که الان زندگیت راحته بری سختی بکشی ...تو باید بری تا دکتری درس بخونی روانشناس شی مطب بزنی...اما این آقا یه دیپلمه هستش...ایشون با کارگر سرو کله میزنه و اما تو با استاد و دانشجو...
من از اون اقا خواستم واسه ی من یه قدمی برداره که پدرم راضی شه...مثلا بره دنبال تحصیل...یا مستقل شه...حتی مادرش اونقدر ثروت داره که بتونه یه خونه بگیره..اما این اقا گفت منو همونجور که هستم باید بخوای.پدرت اشتباه میکنه فکر میکنه بالاتره
راستش من نمیتونم چشممو رو حرف پدرم ببندم
حرفاش درسته غلط که نیست...دوست داشتن همه ی چیز لازم واسه ازدواج که نیست...
برای همین به اون اقا گفتم بهتره تمومش کنیم.چون شما انقدر غرور داری که نمیتونی ببینی کسی ایراداتو بگیره...قبول نمیکنی...
همو دوست داریم ولی نمیشه چشم ببندیم رو همه ی اینا...
به نظرتون کار من اشتباه بود؟
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید