2794

سلام من ۱۷سال بودم بایه مرد ۳۲ ساله ازدواج کردم ما قبلا آشنایی از هم نداشتیم چهار سال نامزد بودیم تو این چهارسال شاید شش ماه نامزدی نکردیم شوهرم خیلی وابسته خونوادش انگار من نیستم من خیلی به محبت وحرفها وتوجهات همسرم نیاز دارم اما اون از اول بهم می خواست بفهمونه که هست ونیستش مادر و پدرش هستن همسرم تحصیلات عالی داره ودبیر ادبیات من خودم لیسانس حسابداری دارم اولین بار که رفتیم خرید حلقه .بعد خرید بهم گفت که اگه خانوادم یه روزی نیاز داشتن من حلقه رو می فروشم میدم بهشون من الان هم اون حلقه رو دستم نمی کنم ا.ازکنارمن زود پامیشد میرفت می گفت میرم خواهرمو بخوابونم خواهرش ۲۵ سال داشت اون موقع .منو میبرد خونهشون اصلا باهام حرف نمی زد میگفت اگه باهات حرف بزنم خواهرام ناراحت میشن اگه هم اعتراض میکردم می گفت تو حسودی برای همین دعوامون میشد اونم میرفت شش .هشت ماه پشت سرشم نگاه نمی کرد حتی کارمون به دادگاه وکلانتری هم کشید من نمیگم به خانواده محبت نکنه به منم توجه کنه منم دل دارم منم می خوام همسرم کنارم باشه شوهرم قرص اعصاب می خوره اما من این موضوع رو دوسال بعد نامزدیمون فهمیدم زود عصبانی میشه به من وخانوادم فحش میده تخیلی اتفاقات افتاد تو دوران نامزدی اما من خام بودم وبی تجربه دوسش داشتم از روی هیجان تصمیم می گرفتم خلاصه بزرگترها واسطه شدند ومارو راهی زندگی مشترک کردند شوهرم هر حرفی رو رک میگه نمیگه همه ی دیوار هارو خراب نکنم ولی من همش میگم یه دیوار بمونه اولاش خیلی خوب بود زندگی مون اما رفته رفته دوباره شروع شد اختلافمون یه اخلاقی هم داره میبینی دو روز شبا نمی خوابه روزا میخوابه وقتی شبها نمی خوابه میاد در اتاق خواب میبنده باز میکنه میاره با قاشق غذا میاره می خوره  یا تو اینترنت با برادرش حرف میرنه منو نمی ذاره بخوابم وقتی هم اعتراض میکنی میگه با برادرم حرف زدم حسودیت میشه این که منو به حساب نمی یاره خیلی اذیت میشم برام مهمترین چیز تو این دنیا اینکه بدونم مهمترین فرد زندگی شوهرم هستم هیچی نمی خوام این برام مهمه اما شوهرم همش میگه روی زمین پدر مادرم خدام هستن تا اینکه باردار شدم  منو میبرد پیش بهترین دکتر وتو یه بیمارستان خصوصی زایمان کردم اما عوض اینکه خوشحال باشه که بابا شده اومد ملاقاتم یه جعبه شیرینی نیاورد که هیچ با چه اسمی اومد من واقعاحالم بد شد خلاصه اومدیم خونه من بهش واقعا احتیاج داشتم منو ول کرد رفت روستا کمک پدرش وقتی هم برمیگشت می خوابید اما درست مادرم بود مادر شوهرم بود اما من به محبت اون نیاز داشتم من اصلا شاد نیستم همش اطرافیانم از شاد نبود من گله دارن اما چی کار کنم نمی تونم بخندم بعدش هر وقت می خواستیم دعوا کنیم می گفت بچه رو آماده کن من ببرم منم کوتاه میومدم تا اونجا که روی پدرم چاقو کشید من به خاطر بچه ام پاشودم رفتم دلم آتیش میگیره وقتی اینارو می نویسم بعدش تقریبادو سال با خانواده امون قطع رابطه کردیم نه اون میومد خونه پدر من نه من می رفتم خونه پدر اون تو اون فاصله هم مشکل داشتیم اما من کوتاه میومدم دکتر اعصابش بهش گفت که اگه باغ کار کنی اعصابتم راحت میشه زیاد نمی خوابی ما اومدیم سه تا وام گرفتیم هرچی حقوق مون بود میداد پای وام .منم پا به پاش میومدم به امید اینکه بفهمه دارم حمایتش می کنم شاید زندگیم خوب بشه حتی کفش پاره می پوشیدم سه سال یه مانتو پوشیدم اونقدر با چنگ و دندان زندگیمون نگه داشته بودم از تمام خواسته هام گذشتم تو اون سه سال زیاد باهم دعوا نداشتیم من هرچی پول دستم میومد  واسه باغ وخونم وسایل میخریدم اما وقتی اقساطمون تمام شد دوباره منو نادیده گرفت به خاطر مادر پدرش دوباره دعوا کردیم منو زد و از خونه وبیرونم کرد به من وخانوادم خیلی فحش زشتی داد یه لحظه تمام دنیا جلوی چشام نابود شد و رفت من به این زندگی امید بسته بودم امیدمو گرفت الان پنج ماهه خونه پدرم هستم یه بار اومد دنبالم اما گفت تورو به خاطر مادرم نگه داشتم .منم بهش گفتم شوهری که منو به خاطر مادرش نگه داره لیاقت منو نداره هروقت فهمیدی که منو به خاطر خودم میخوای برگردم به من بگین من چطوری برگردم وقتی شوهر بدون تردید منو از خونه ای که این همه زحمتشو کشیدم انداخت بیرون چه تضمینی هست که دوباره منو نداره بیرون وتمام دنیامو با خاک یکسان کنه من بهش دیگه علاقه ندارم اما آنقدر برای زندگیم زحمت کشیدم تواین چند سال که خیلی داغون میشم وقتی فکر میکنم من این همه زحمت کشیدم طلاق بگیرم ویکی دیگه بیاد ازشون استفاده کنه میگم چیزی به نامم کن تا بدونم دیگه منو نمی تونی بنندازی بیرون یا تعهد بده یا هم بریم مشاور هیچ کدوم قبول نمی کنه میگه من خودم راه و رسم زندگی رو بلدم تو برو پیش مشاور  الانم هم با یه پسر هشت ساله پنج ماهه خونه پدرم هستم تو دوراهی سختی گیر کردم.یه ریالی هم نمیده خرج کنم خجالت میکشم از پدرم بخوام اگه از اول آشناییمون بهم این اطمینان رو میداد که براش مهم ام من دیگه چیزی ازاین زندگی نمی خواستم الانم انگار نه انگار زندگیش رو هواست من هر لحظه ذهنم درگیر آلن من ۲۹سالمه وشوهرم۴۵ سال داره شوهرم فقط به زور بازو ودهن بدش افتخار می کنه به پسرمن میگه بزن این زمونه جای برای مظلومها نداره تو رو خدا راهنمایی کنید چه کار کنم دارم با گریه مینویسم دیگه نمی تونم

اطلاعات تکمیلی

سن ۲۹ جنسیت زن شغل خانه دار وضعیت تاهل متاهل
پاسخ مشاور

مشاور خانواده

سلام دوست عزیز
متوجه عمق ناراحتی شما و احساس دلشکستگیتون هستم ومیدونم در شرایط بدی هستید
درنوشته تان چندبار اشاره کردید که  خواسته تان اینست که برای همسرتان مهم باشید و دیگر چیزی نمیخواهید
شما باسد برای خودتان مهم باشید به خودتان ارزس بگذارید و سعی کنید وابسته همسرتان نباشید
همسر شما مشکلات روحی دارند و قرص اعصاب مصرف میکنند و وابستگی شدیدی به خانواده شان دارند که متاسفانه با توضیحاتی که نوشتید بسیار سخت میتوان دیدگاه شان را تغییر داد. توصیه من به شما اینست که سعی کتید مستقل شوید مهارتی یادبگیرید وبرای خود کسب درامد کنید .بایک‌مشاور حقوقی مشورت کنید تا بتوانید ثابت کنید همسرتان دست روی شما بلند کرده و از منزل بیرون کرده اند و از حق و حقوق خود و فرزندتان اگاه شوید 
وتازمانی که تعهد نداده اند و چیزی تغییر نکرده بهتراست اقدامی نکنید حتما با یک مشاور حقوقی صحبت کنید 
شما بسیار جوان هستید سعی کنید از وابستکی که برای خود درست کرده اید بیرون بیایید و مستقل شوید 

تجربه شما

اولین نفری باشید که نظر میدهید
login captcha