سلام
۵ سال پیش که منو همسرم میخواستیم ازدواج کنیم نزدیک تاریخ خواستگاریمون بطور ناگهانی داداشش اومد با تمام وجود سعی کرد مراسم خواستگاری بهم بزنه
همسرم من دانشجوی پزشکی بود و دلیل داداشش این بود که باید اول تخصص بگیره بعد ازدواج کنه
اینجور نبود که فقط نظرشو بگه نه با تمام وجود پیگیری میکرد که این ازدواج سر نگیره
خانواده همسرم هم تحت تاثیر ایشون اومدن خواستگاری ولی گفتن فعلا نمیخوان پسرشون ازدواج کنه
این کارشون خیلی برام سنگین بود
از یه طرف به سختی خانوادمو راضی کرده بودم بذارن بیان خواستگاری و الان جلوشون ضایع شده بودم
از طرفیم به عنوان یه دختر حس میکردم پس زده شدم
از خانواده همسرم خیلی کینه به دل گرفتم
تا زمان عقدمون باز برادرش از راههای مختلف با همون بهانه که نوشتم سعی میکردم جلوی عقد ما رو بگیره
گذشت تا یه مشکل بین من و خانوم ایشون اتفاق افتاد که مقصر من بودم
اینو هم علم کردن و خبر و خبرکشی و زیر اب زنی که منو به چشم خانواده همسرم بد بکنن
حتی یه نفر ناشناس تماس گرفته بود محل کار پدر شوهرم و از من بد گفته بود که ازدواج ما سر نگیره که با چند تا سوال پدر شوهرم میفهمه من اصلا نمیشناسه و فقط زنگ زده که عقد بهم بزنه
که من فکر میکنم کار این دو نفر بوده سر این دو موضوع من با این دو نفر خیلی خیلی مشکل دارم وقتی عقد کردیم بعد ۵ سال که سر همین موضوع ها هی عقب میافتاد من به خودم گفتم فقط سلام و خداحافظ دیگه هیچ رابطه ای با اینا نمیخوام برقرار کنم اما توی این ۶ ماه بازم این دو نفر سعی کردن منو اذیت کنن از تیکه انداختن گرفتن تا کیک تولد خریدن جاریم برای شوهرم در جهت ناراحت کردن من ( کیک خریده بودیم خودمون و دعوت بودن برای تولد)یه ماه پیش پدربزرگ همسرم فوت کرد و من سر خاک رفتم جلو به برادر شوهرم تسلیت بگم سه دفعه اومدم بهش سلام کنم روشو کرد اونور دو دفعه سلام کردم جواب نداد اول فکر کردم نشناخته با چادر و ماسک یا نشنیده بعد فهمیدم از عمد داره اینجوری رفتار میکنه به همسرم گفتم من دیگه با اینا هیچ کاری ندارم بیشعوری اندازه ای داره من چه برخوردی با داداش تو داشتم هیچی که جواب سلام منم نداده دیشب مهمونی خونه مادر پدر همسرم بود منم رفتم تو اتاق وقتی اومدن خودم سرگرم پایان نامم کردم تا وقتی که خواهرشوهرم اومد رفتم به اونا سلام کردم به برادر همسرم و خانومش هم نگاه نکردم کل مدت حرف هم نزدم حتی میوه بهم تعارف کرد گفتم ممنون هیچی دیگع نگفتم
اخرم خداحافظی نکردم باهاشون
نمیخوام شخصیتم بیاد پایین هربار با دیدنشون این اتفاق داره میافته از طرفی هم با تمام وجود ازشون بدم میاد
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید