مشکلات با خانواده همسر

سلام خسته نباشید خانمی 23 ساله هستم 4 ساله ازدواج کردم طبقه بالای مادرشوهرم زندگی میکنیم یه سال اول برا غذا پایین میرفتیم تو اون یه سال میشه گفت باهم بد نبودیم مادر شوهرم تیکه میپروند ولی من به دل نمیگرفتم بعد یک سال اقدام و باردار نشدن و مراجعه به پزشک فهمیدیم که بچه دار نمیشیم مشکل از همسرم بود اون روزا واقعا حالم خیلی بد بود شبا تا صبح گریه میکردم دیگه دلم نمیخواست جایی برم  همسرم هم کارش جوری بود که هفته ای یه شب میومد خونه و فردا ظهر برمیگشت سر کارش با پدرش شریک بودن اما پدرشوهرم همون یه شب میموند که همسرم بیاد بقیه هفته رو خودش خونه بود همون یه روزم که میموند مادر شوهرم اینقدر غر میزد که اعصاب ادم و خورد میکرد اونام میگفتن چرا بچه مارو بردی دکتر بدون اجازه ما و کلی گیر دادن که مشکل از کدومتون هست منم گفتم از هر کدوم که باشه اونیکی هم بچه دار نمیشه چه فرقی میکنه از کدممون هست همسرم بهشون گفت که مشکل از خودشه چند باری مامانش میگفت چه جوری روت میشه اگه حامله بشی چی میگی این یه تهمت بزرگ بود به من حرفا ی دیگه که باعث شد بیایم خونه خودمون ازشون جدا شدیم من حساس تر شدم نسبت به رفتاراشون اوایل هرشب میرفتم یا کاری داشتن برا کمک میرفتم ولی یکم که گذشت دیگه هفته ای یه سر بهشون میزدم اما اینقدر حرف زدن و حرفاشون اذیتم کرد که یه مدت نرفتم دویا سه هفته میشد اما همچنان اونا دعوا میکنن با اینکه خیلی کم میرم میان بالا دعوا نمیتونم جوابشونو بدم بعد  خودمو سرزنش میکنم چرا جوابشونو ندادم آخرین دعواشون چند روز پیش بود که باباش باهام خیلی بد حرف زد یه جوری اومد جلو ترسیدم فکر کردم میخواد بزنه همسرم هم نبود بیمارستان بود دست و پاهام بی حس شدن احساس کردم فلج شدم البته سریای قبلم هم همینجوری شدم اما الان همش میترسم صداشون که میاد یا میبینشون استرس میگیرم حتی موقعی که خونه خودم هستم یکم که اروم میشم باز صداشونو که میشنوم دیگه تا شب این استرس و ترس باهام هست  با وجوداینکه چند روز گذشته ولی من هنوز همونجوریم میترسم این حالت ماندگار باشه اینجوری دیوانه میشم چیکار کنم دلیل دعواهاشونم اینکه تو به ما و دخترامون نگاه نمیکنی محلشون نمیدی از عروس توقع کار و خدمت دارن میگن باید بیایی پایین پیش ما یعنی برم کاراشونو بکنم