سلام و عرض خسته نباشید
من ۲۵سالمه و یک دختر ۹ماه و نیمه دارم
بخاطر کار شوهرم دور از شهرو خانواده زندگی میکنم شوهرم از صبح میره سرکار نهار میاد خونه میخوره دوباره میره تا ۱۲شب یعنی تنهام و کمک ندارم گاهی خسته میشم هم از کار خونه هم غذا درس کردن هم بچه داری
دخترم دلش میخواد بیشتر بغلش کنم و راه برم من همیشه خونه ام هیچ جا نمیرم گاهی با گریه های دخترم عصبانی میشم باهاش بد حرف میزنم یا امروز داشت گریه میکرد یکسره منم داشتم میزدمش پشتش دیدم ساکت نمیشه محکمتر زدم دستم بشکنه خیلی پشیمونم احساس پستی و حقارت میکنم کارخونه هم باید بکنم غذا درست کنم
از وقتی اومدم راه دور بدتر شدم الان دو ساله تهرانم نه تفریح دارم نه بیرون رفتن یعنی شوهرم نمیتونه همش سرکاره الانم که کرونا اومده وضعیت بدتر شده
دخترمم نارس 28 هفته دنیا اومده خیلی سر این موضوع هم سختی کشیدم هم خودم هم بچم که ۲ماه بستری بود
دلم خیلی پره از وقتی ازدواج کردم اومدم تهران انگار افسرده شدم اول یه صاحبخونه ی بد داشتم هرروز میومد خونمون و راحت نبود سوالای خصوصی میکرد سن مامان بزرگم بود آسایش نداشتم برقارو خاموش میکردم فک کنه خوابم نیاد خونمون اما باز زنگ میزد ب تلفنم که خونه ای
بعدشم ک حامله شدم دکتر رفتنم تنها بود با اتوبوس شرکت واحد میرفتم دکتر ،شوهرم سرکار بود ماشینم نداشت بعد ک دهانه رحمم باز شد تنها رفتم سونو گفتن بچه پایینه دلم داشت میترکید با گریه زنگ زدم شوهرم اومد منو برد خونه اینقدر گریه کردم. خونمون طبقه سوم بدون اسانسور بود با اون وضعیت اومدم بالا تنهایی ،اخرم رفتم بیمارستان ۸روز موندم اینقد معاینم کردن کیسه ابم پاره شد تو این ۸روز هر روزش میومدن میگفتن بچه نمیمونه مرگ و به چشمم دیدم اونجا ولی خداروشکر خدا بچمو بهم بخشید اما لیاقت ندارم باهاش خوب رفتار کنم دست خودم نیست الانم اینو مینویسم اشکم همینجوری میریزه
ببخشید طولانی نیست خواهش میکنم کمکم کنید با بچم خیلی خوب رفتار کنم دیگه هرگز بدرفتاری نکنم تا ازاین عذاب وجدان دربیام
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید