سلام و خسته نباشید من کمی مشکلم خاصه نمیدونم کمتر کسی درک میکنه من با خانواده شوهرم خیلی خوبم هیچ وقت درک نمیکنم که چرا این بلاها رو سرم میارن قبل بدنیا اومدن دخترم مادر شوهرم باعث شد یه بچه رو سقط کنم و سر دخترم فکر میکردم دیگه این بچه رو باید خیلی بخواهد دو سال اول که حتی اسم بچه منو نمیاورد بهش سیاهو و .. میگفت بعد چند سال اسمش رو یه مدل دیگه صدا میکرد اسم دخترم نمیتونم بگم مثلا اگه زهرا بود میگفت پرهار یعنی کلا اسم رو عوض میکرد چند سال طول کشید تا دست از این کارش برداره بگذریم چقدر باعث شد بچه من بیوفته بیمارستان الان چند ساله دخترم دیگه نه سالش شده مادر شوهرم به طرز روانی کننده ای با یه لحن خیلی بدی با دخترم حرف میزنه مثلا میخواهد بگه قربونت بشم این کلمه رو به طرز چندشی کش میده و لب و دهنش کج میکنه چندین بار خواهش کردم ازش دخترم اصلا نگاهش نمیکنه وقتی اینجوری میگه خود بچه هزار بار گفته با من اینجوری حرف نزن الان دوقلو حامله هستم مادر شوهرم بشدت رفتارش تشدید کرده متاسفانه شوهرم چیزی نمیگه میگه عادت مادرمه نمیتونم تحمل کنم چندین بار خواستم خودمو بکشم اما فقط اینکه دخترم زیر دست این زن نیوفته کاری نکردم من هیچ خانواده ای توی ایران ندارم هیچ کس حتی یه فامیل ندارم بهش پناه ببرم . مدام فکر اینو دارم خودم بکشم تا لااقل با دو قلو ها این کارو نکنه الان با گریه دارم مینویسم میدونم فکرش هم گناهه اما خسته شدم زجر میکشم نگید نرو خونه اش رفت و امد نکن . شوهر من بشدت وابسته هستش و ما فقط خانواده شوهرم داریم کسی نداریم که تنهایی ما رو پر کنه به دخترم گفتم تو دفاع کن از خودت من پشتتم اما بچه هم میگه باز بد تر میکنن میترسم یه روزی یه بلایی سر اون بیارم یا سر خودم کمکم کنید چیکار کنم
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید