سلام
خسته نباشید
با تشکر از زحماتتون یه سوال از خدمتتون داشتم
من هشت سال ازدواج کردم. دو تا بچه دارم.دختر و پسر .پسرم امسال مدرسه میره دخترمم تازه یکساله میشه و شیرخواره. من و همسرم با هم خیلی اختلاف داریم من قبلا همسرم رو با تمام اخلاقای خوب و بدش خیلی دوست داشتم ولی دیگه الان اینجوری نیستم.تو روزهای خوب دوستش دارم ولی بینمون که دعوا میشه به شدت ازش متنفر میشم. روزهای تلخ زیادی کنار هم داشتیم که همش دعوا و گیر دادن و کنایه و زخم زبون بوده.. تو همه زندگی ها دعوا هست ولی همسر من الکلیه..وقتی میخوره احساس قدرت پیدا میکنه احساس اینکه هیچ کس نمیتونه بهش حتی تو بگه.حتی من یا پدر ومادرش. اگر یه غریبه بهش حرفی بزنه دست به چاقو میشه و ممکن بلایی سرخودش یا دیگران بیاره. به شدت رفیق بازه و اونا از خودش بدتر و این خودش رو بین اونا سرتر از همه میدونه و تا وقتی با اوناست به این باور نمیرسه که راهش خطاست.سالهای زیادیه که درگیر الکل و نمیتونه کنار بزاره. با محبت با نصیحت و تشویق و... ازش خواستم به مرور مصرفشو کم کنه و بعد کنار بزار گاهی وانمود میکنه برای زندگیش هرکاری حاضره بکنه و درد و خماریشو تحمل کنه ولی اراده نداره. رفیقاش هم اهل هر خلاف و گناهی هستن و این با اونا میشینه بخوره و اراده ای درونش نمیبینم که اگر پیش بیاد شرایطش،بهم وفادار مونده یا نه. چون خودم دیدم که دوستاش اهلش هستن..
حتی بهش اجازه دادم خونه بخوره که پیش اونا نره ولی الکی میگه باشه ولی بازم میره..
به مادرش گفتم باهاش صحبت کنه اونم فقط بلد بود متلک بگه و شوهرم بی احترامی کرد بهش .
بارها قهر کردم رفتم.یعنی اون منو میبرد و دنبالم نمی اومد.فقط پدر مادرا اذیت میشدن و اون عین خیالش نبود و هی زنگ میزد به مادرم و هرچی به ذهنش میرسید میگفت تا زجرش بده. برادر مجرد داشتم و مادرم از درد اینکه پچ پچ مردم باعث میشه کسی بهشون دختر نده پشتم واینستادن. منم انقدر افسرده بودم که کم میاوردم و وقتی مادرشوهرم میومد دنبالم بی هیچ حرفی برمیگشتم. دخترمم برای این دنیا اوردم که اگر شوهرم هرچقدر زجرم داد به خاطر بچه هام پام گیر باشه و برنگردم و سربار خانوادم نباشم. ولی روز به روز افسرده تر دارم میشم وقتی مست میاد دلم میخواد یا خودمو بزنم که نمیتونم جمعش کنم یا اونو که داره روز به روز از راه به در تر میشه..
دیروز هم رفت بیرون و مست برگشت و وقتی اون حالشو دیدم ناخواسته مثل دیوونه ها به سمتش حمله کردم و هولش دادم. دلم میخواست خفه اش کنم و حالت جنون بهم دست داده بود..
من یه دختر آروم و کم حرف و سر به زیر بودم عاشق بچه ها .صبور و کم توقع و قناعت کار.
الان تبدیل شدم به یه آدم کم حوصله عصبی .پسرمم تو سن رشده .دوست داره باهاش وقت بگذرونم بازی کنم . ولی من دیگه اون من سابق نیستم و به کوچکترین خرابکاری یا شیطنتی که بکنه از کوره در میرم و دعواش میکنم.. اونم وقتایی که باهاش مهربونم حرف گوش میده ولی روزای دیگه که فقط نیازهای ظاهری رو تامین میکنم و نوازش و بازی و.. ندارم باهاشمیشه یه بچه عصبی..
شوهرم وقتایی که خونه است و با رفیقاش نیست یا الکل نمیخوره خیلی خوبه..خیلی خوب که نه، مثل مردای عادیه.. اگر خوبی هم نمیکنه بدی هم نمیکنه.. من انقدر بدی دیدم که این حالت برای من یعنی اوج خوشبختی.
خیلی بهم دروغ میگه.تو یه دقیقه صد جور حرف میزنه.
ببشتر وقتا در حال گریه ام.خیلی بد دله.تو این سالها نذاشته دوستی داشته باشم بدون خودش جایی برم خانوادم و بستگانم خیلی بهمون احترام میذارن به هر بهانه ای ما رو شام و ناهار دعوت میکنن و کادو و هدیه میدن.ولی شوهرم دنبال بهانه است برای قطع رابطه حتی با پدر مادرم .فقط انقدر خوبی دیده نمیدونه چی رو بهانه کنه.
از یه طرف از این زندگی و این مرد خسته شدم از طرفی وجدانم درگیر این دو تا بچه است. نه شاغلم که بتونم با خودم ببرمشون و بزرگشون کنم خودم هم سربار پدرو مادرمم..نه شوهرم و خانوادش صلاحیت لازم رو دارن که بتونم بچه هامو به اینا بدم و برم..
در ضمن شوهرم سابقه دعواهای خیابانی و دیه و حتی چند هفته ای زندان بوده تو مجردی.ولی من ندونسته زنش شدم. از زندان و هیچی نمیترسه.ترسش ریخته و حتی شما هم باهاش صحبت کنید میبینید چقدر قلدرانه حرف میزنه و به نگاهها و حرکت دستها و واژه هایی که بهش میگن فوق العاده حساسه و اماده باش هست برای دعوا و دست به یقه شدن..
تو کانالهای همسرداری و روانشناسی زیادی عضوم و هرچی میگن انجام میدم برای اینکه ارومش کنم به راه بیارمش.مدتی هم هست که دکتر بهش گفته دیسک گردن داره و درد داره همینطور کیست پروستات.یه جورایی سرطانه که باید بره ببینن خوش خیمه یا بدخیم ولی به خاطر هزینه و ترس از اینکه مبادا بدخیم باشه پیگیر نیست و مدام به من میگه منو خانوادم نفرینش کردیم که بمیره و عذاب بکشه.
دیگه اعصابم کشش نداره.دلم میخواد جدا شم ولی خانوادم نمیتونن بچه هامو قبول کنن به خاطر خرج و اذیتهایی که بعدا شوهرم میکنه و به بهانه بچه ها بیاد و هی آبرو ریزی کنه.خودشون هم پا تو سنن و مریض.از طرفی شوهرم مریضی هاشو درمان نمیکنه و بهانه کرده من دارم میمیرم دست از سرم بردار و هر کاری دلش میخواد میکنه . بهم عذاب وجدان میده و میترسم برم چیزیش بشه بچه هام آواره شن.
به نظر شما من چیکار باید بکنم؟ میگم بیا بریم مشاور میگه نه. خودمم که حق بیرون رفتن ندارم. چیکار کنم درست تره؟
ممنون
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید