تو دار بودن همسرم در روابطی که با خانوادش داره

منو همسرم  مشکل خاصی باهم نداریم همدگیرو خیلی دوست داریم .همیشه هوای همو داشتیم و سعی میکنیم همدیگرو محرم راز هم بدونیم .منم خیلی از مسائل کوچیک که بین خانوادم مثلا خواهرم با خودم پیش میاد که یه اختلاف نظری داشته باشیم رو نمیگم چون خیلی مهم نیست و در حد یه حرف کوچیک بوده .شاید و بی اهمیته و فراموش شده برامون .ولی خب همسرم به تازگی با خانوادش مشکل پیدا کرده هم مادرش هم خواهر و برادرش و من این قضیه رو بعد چند ماه فهمیدم چون دیگه زنگ‌ نمیزد و اینکه رفت و امد نمیکرد .و وقتی ام بهش میگفت بریم سر بزنیم یا زنگ بزن حال و احوال بکنیم از زیرش در می رفت تا اینکه من متوجه شدم به تازگی که باهاشون بحثشون شده و ناراحته از دست خانوادش .منم ازش آروم پرسیدم نگرانم چرا یهو اینجوری شد چیزی شده .بحثتون شده ؟!که یهو با عصابنیت بهم گفت دوست ندارم درموردش حرف بزنم .این قضیه به تو ربطی نداره خواهشا در موردش ازم سوال نکن .و دیگه دلم نمیخواد بهشون زنگ بزنی بگی دلم تنگ شده براتون یا حالشونو بپرسی .در صورتی که من اصلا با هیچ کدومشون مشکلی ندارم و همیشه دوسشون داشتم .و به من بدی نکردن .ولی حالا نمیدونم باید چیکار کنم ؟! اونجور که همسرم میخواد باشم یا نه همونجور که خودم میخوام ؟!

و اینکه همسرم دیشب خیلی بد باهام صحبت کرد و‌ بعد رفت تو اتاق و محکم درو کوبید بهم و زود خوابید و باهام سر سنگین شده .نمیدونم واقعا چیکار کنم .

(البته ناگفته نماند همون موقع که بحث میکردیم در مورد این موضوع همسرم چون قندش یه کم بالاست من براش چای و خرما اوردم که باهش حرف بزنم ولی وسط بحثی که داشتیم یه هو گفت تو اصلا برات مهم نیس یه عالمه خرما اوردی برای من که من همشو بخورم قندم بره بالا در صورتی که اینجوری نبود من اصلا یادم نبود و بهش فکر نکرده بودم همیشه حواسم هست نمیزارم بیشتر از دوتا دونه بخوره منم اغصابم خورد شد گفتم همینی که هست خدا به ادم اراده و شعور داده خودش باید بفهمه چه میزان بخوره یا نخوره مگه بچه ای هی بخوام ازت منع کنم یا بگم اینو بخور اونو نخور زیاد .به من ربطی نداره .این عصابینشو بیشتر کرد و رفت تو اتاق

و حالا من موندم و یه عالمه سوال تو ذهنم که چیشده و اینکه واقعا من اشتباه کردم یا اون ...