سلام من سی دو سال و شوهرم سی و پنج سال داره
تقریبا چهارسال هست ازدواج کردیم
دوسال اول بدون رضایت قلبیم و با وعده های شوهر و پدر شوهرم ، خونه خانواده همسرم زندگی کردم و الان دوساله مستقل شدیم ، و بعد از اینکه ما رفتیم خانواده همسرم به شهر دیگه مهاجرت کردند.
من کلا شخصیت آرومی دارم ، اهل مشاجره و خاله زنک بازی نیستم ، و خیلی از کش دادن بحث و دعوا بدم میاد ، و از نظر اعتقادی آدمایی که ناراحتم کنن رو نمیشینم اعصاب خودمو باهاشون خورد کنم میسپرمشون به خدا ، همیشه خیلی سعی میکنم احترام نگه دارم و دل کسی رو نشکنم.
سال اولی که با مادرشوهر بودم ، خیلی برای مراسمات که گذشته به من تیکه میپروند ، من تا سال اول محل نمیدادم و میگفتم ولش کن بذار بگه
سال دوم دیگه کلافه ام کرد ، مادرشوهرم ناشنواست ، میومدم جوابشو بدم ، روشو میکرد اونور که لب خونی نکنه ، یا از عمد میگفت متوجه نمیشم چی میگی.
دیگه ازون خونه جدا کردم ، اما هنوز تا به من میرسه گاهی تیکه میپرونه و من وقتی میدیدم بی فایده ست حتی جوابش دادن ، سعی میکردم زیاد اصلا پیشش نشینم ، که باز همینو شکایت میکرد پیش همه که این به من کم محلی میکنه
چند وقت پیش من و همسرم کرونا گرفتیم و مریض بودیم ، اونا از دور مدام دخالت و فضولی میکردن که آیا خانواده من به ما رسیدگی میکنند یا نه ، و من تو گروهشون که به زور هستم ، مدام براشون توضیح دادم که آره هر روز زنگ میزن اما ما چیزی احتیاج نداریم ، اما ازونجایی که دنبال حرف درست کردن هستند ، بازم زنگ زدن به شوهرم که پاشید بیاید اینجا زندگی کنید ، اگه زنت راضی نیست برو به پدرش بگو ، اگه ما مریض شیم میتونید از ما مراقبت کنید کارامو کنید ، اگه نه که من میخوام برم پیش پدرم زندگی کنم
ازونجایی که همسرمم که خیلی خاله زنکه و حرف خانواده اش روش تاثیرمیذاره ، با همین حرف به کل زحمات خانواده منو نادیده گرفت و اونم شروع کرد تیکه پروندن ،درصورتی که ما درهنگام مریضی واقعا چیزی احتیاج نداشتیم ، و اول همسرم مریض شد بعد من ، یعنی میتونستیم خودمون از هم پرستاری کنیم و یه نکته ی دیگه همسر من بعد سه سال بیکاری تازه رفته سرکار
من فکر کردم خواهرشوهرم آدم فهمیده ای هست ، رفتم بهش گفتم علی تازه رفته سرکار با خانواده ات حرف بزن هواییش نکنن بذارن کارشو بکنه بعد سه سال سرکار رفته
اونم شروع کرد حرفای خانواده اش رو زدن و گفت اگر هم اشتباه باشه تقصیر تویه که روزی نمیای درباره خانواده ات بگی تا درباره اشون بد فکر نکنیم و بحث رو کشوند به گذشته و با لحن بد گفت که از همون اول هم خانواده ات هیچکاری نکردن و رسمی به جا نیاوردن
من جوابشو ندادم تنها گفتم قضاوت بی جا داری میکنی و اشتباه کردم باهات حرف زدم و دلیلی نمیبینم هر روز بیام به شما گزارش بدم که خانواده ام اینجور کردن اونجور کردن
اما برای توهینی که کرد دلم آروم نگرفت و بعد سه روز براش پیام گذاشتم و از روز اول نامزدی تا بعد عروسی و یکی یکی براش یادآوری کردم ، که فقط توقع نداشته باشه اونا هم کاری نکردن ، اگر من از روز اول توقعی نداشتم و روزی بروتون نیاوردم شماهم لطفا توقع نداشته باشید .
و جوابی برای من نفرستاد فقط به تمسخر گفت آفرین دستت درد نکنه
من وقتی براش اونا رو گفتم دلم آروم گرفت
اما چون عادت به این رفتار ها و ناراحت کردن اطرافیانم ندارم با اینکه اونا اول باعث ناراحتی من شدن ،اما باز چند روزه فکرم مشغوله و که انگار کار اشتباهی کردم
میدونید چون کاری برخلاف اعتقادم انجام دادم حس بدی دارم
لطفا یکم راهنماییم کنید و اینکه خیلی ها بهم میگن راستی هرچی خانواده ات میکنن برو بگو
اولا بعد ازین بحث ها اصلا دوست ندارم کاری رو بکنم که خواسته ی اوناست ، دوما اصلا خوشم نمیاد برم هر دفه گزارش اینورو بدم ، و حس میکنم چون آدمهای پرتوقعی هستند بدتر رودار میشن
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید