با سلام خدمت شما
پدرم ۵۴ سال داره.من فرزند اول خانواده،۲۰ سال دارم و در حال حاضر دانشجو هستم. یک خواهر و یک برادر دارم. به تازگی اتفاقاتی در فامیل افتاد و من از مادرم راجب اونها پرسیدم و مادرم بعد کلی اصرار ماجرا را برام تعریف کرد.
مادر و خاله ام مدتی با هم دچار اختلافات کوچکی شده بودند و پدرم در این حین با خاله ام پنهانی چت میکرده و از مادرم بد میگفته.
بعد از مدتی خاله و پدرم با هم صمیمی تر شدند و پدرم به خاله ام گفته که تو از من خوشت می آید.
خاله ام ازدواج کرده و دو بچه دارد به همین دلیل دچار حس خیانت شده و پدرم را بلاک و همه موضوع را کف دست مادر بزرگم گذاشته. مادربزرگم هم به همه خاله هایم گفته و ما بی آبرو شدیم. و تازه جالب اینجاست که فهمیدم پدرم در گذشته به زن دایی ام هم این حرف ها را زده و انقدر به او زنگ و پیامک داده که زن دایی ام را نیز خسته کرده
من خاله و زن دایی ام را خوب میشناسم آنها اهل خیانت نیستند ولی پدرم چرا هست. او هیچ وقت به خواسته های مادرم توجه نمیکند. هر چیزی که مادرم به او میگوید را نمیخرد. مگر مادر بیچاره من چه گناهی کرده که حتی نمیتواند تقاضای میوه مورد علاقه اش را بدهد؟
دیگر اینکه با هیچ کدام از فامیل رفت و آمد نداریم. خودم فردی افسرده هستم و بخاطر این مسئله پدرم همیشه غمگینم. از خودم میپرسم به چه گناهی من همچین پدری دارم. از ازدواج متنفرم. مطمئنم شوهر آینده ام نیز به من خیانت خواهد کرد.عشق برایم معنایی ندارد.
مادر و پدرم حتی در یک اتاق نمیخوابند. مادرم در پذیرایی و پدرم در اتاق میخوابد. هر شب ساعت ۸ میگوید که خیلی خوابم می آید و میرود در اتاق و جرات وارد شدن به اتاق را به کسی نمیدهد. من و خواهرم همیشه میفهمیم که بیدار است. یک بار وارد اتاق شدم و دیدم دارد چت میکند. پدرم سریع گوشیش را قایم کرد و با حالت صدای خواب آلود که کاملا مصنوعی بود سرم داد زد و گفت چرا اومدم و بیدارش کردم.
به تازگی در یکی از مشاجره هایشان پدرم به مادرم گفته که اگر انقدر با او مشکل دارد میتواند یک خانه برای خودش اجاره کند و مجرد زندگی کزده و برای ما پول بفرستد. شما حتی نمیتوانید تصور کنید که چقدر این حرف دلم را میشکند.
با این حال پدرم بر خلاف اینکه مادرم را دوست ندارد ما را خیلی دوست دارد همیشه میگوید که چقدر دوستمان دارد و من و خواهرم بهترین دختران دنیا برای او هستیم.
وقتی این رفتارش را میبینم حس میکنم خیلی دوستش دارم. با اینکه انقدر از ما فاصله میگیرد که انگار ما یک خانواده بدون پدر هستیم. با اینکه همیشه بدون او بیرون میرویم. با اینکه حس میکنم او فقط سرپرست مالی ما است. میدانید من خیلی ساده با کلمات خر میشوم.
از شما میخواهم کمکم کنید. با احساسات ضد و نقیضم چه کنم. گاهی تنفر دارم و گاهی علاقه.
چکار کنم که از فامیل خجالت نکشم؟
ببخشید که انقدر بد نوشتم حالم خیلی خراب است.
ممنون بابت کمک هاتون
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید