2794

دوری از خانواده و رفتار بد همسر

نام ارسال کننده محرمانه می باشد 12 بازدید

با سلام خانم حسینی من خیلی از زندگی و ازدواجم پشیمون هستم 26 هستم و شوهرم 33 ساله سنتی ازدواج کردیم. همش فکرا منفی و جدایی میاد تو سرم از طرفی انگار همسرمو هنوز دوست دارم. من بعد ازدواج اومدم یه شهر دیگه اصلا برام مهم نبود دوری از خانوادم دوست داشتم پیش شوهرم باشم فقط. شوهرمم یه خونه نزدیک خونه ی مادرشوهرم داشتن دادن به ما توش زندگی کنیم.یک سال بعذ ازدواج احساس دلتنگی شدید میکردم چون میدیدم همکلاسیم همه تو شهر خودشون مزدوج شدن فامیل و غیره رفتن حتی همسایه مادر خودشون شدن و شوهراشون مخالف نبوده کسی نرفته هزار کیلومتر همسایه مادرشوهر شه  شبی قدیما و حرف خانوماشونو گوش دادن. همسر من حتی پولم اگه داشته باشه اصلا کاری نداره من کجارو دوست دارم حتی وقتی بهش میگم بیا بریم یه جا که بین خانواده ها باشیم میگه نه فقط همینجا و این منم که تعیین میکنم کجا باشم.اصلا با دعوا میگه اگه میخوای نزدیک خانوادت باشیم باید خرج مارو بدن خونه بدن بد رفتاری منم تحمل کنن تا بیام. مشاوره رفتم گفت سرتو گرم کن برو کلاس ورزش و خودتو مقایسه نکن با کسی. ولی فایده نداشت زیاد. بیشتر بخاطر این اذیت شدم که تو غربت که هستم شوهرم یه اخلاقی داره که اگه کوچکترین دلتنگی کنم بدش میاد دوست داره با خانواده خودش بجوشم، اوناهم که همش متلک میندازن که دختر نباید به مادرش وابسته باشه و جالبه خودشون همه تو یه کوچه هستن از دختر و پسر! و میگن ما اتفاقی دور هم جمع شدیم وابسته نیستیم. ولی اگه همدیگرو نبینن داغ میکنن جاریم الان خیلی خونه مادرش میره چون نزدیکشه  اونقد خوشحاله ولی خانواده شوهرم همش عصبانین و سعی میکنن من یاد نگیرم انکار میکنن کار اونو برای من . و اینکه شوهرم اصلا احترام‌ خانوادمو نداره خیلی بد رفتاره از پشت تلفن اونقد بی ادبانه باهاشون صحبت میکرد این اواخر که اونا که دیر به دیر به دیدار ما میومدن دیگه قطع شد. از وقتی بچه دار  شدم خیلی اخلاقش بدتر شد مادرم اومد کمکم چند روز اونقد خودش و خواهرش تندی کردن باهاش که جمع کرد رفت با گریه. من موندم و آدم بی تجریه با حالت‌های بعد زایمان نمیذاشت خانوادم کمکم باشن میگفت اگه کمک میخوای باید از خانواده من کمک بگیری نه بقیه. خب من واقعا با اونا راحت نیستم مثل مادرم.اگه مادرم زنگ میزد قبلا شوهرم هی اشاره میکرد که قط کن  و اگه دوبار در روز زنگ میزد شوهرم دعوام میکرذ که بگو یبار زنگ بزنه نه بیشتر من میترسیدم. کلا خانوادم متنفر شدن از شوهرم اونقد بی حرمتی و اذیت دیدن میگن هیچکی نمیتونه شوهرتو تحمل کنه بداخلاقه تورم که ورداشت برد کلا از ما جدا کرد. الان فقط بخاطر بچم و آبرو و حس عادتی که به شوهرم دارم موندم چیکار کنم زندگیمو دوست ندارم از رو اجبار دارم میگذرونم. حتی شوهرم میگه اگه نمیخوای میتونی طلاق بگیری بری و من ازدواج کنم ؟

! سوال در انتظار پاسخ است .

تجربه شما

اولین نفری باشید که نظر میدهید
login captcha