بدرفتاری های همسرم و خسته شدن من

سلام سر همه چی جنگ داره ، چندوقته به همه چی گیر میده همش به خانوادم فحش میده ، میگه حق نداری بری خونشون اونام حق ندارن بیان منو مثل یه اسیر کرده میگه من خونه پدر و مادرمو خواهرام میرم توام دنبالم میایی میگی میخندی کار میکنی کوچکترین بی احترامی ببینم پرتت میکنم خونه ی پدرت ، برگشت کلی تحقیرم کرد جهیزمو مسخره کرد گفت پدر مادرت فقیر و ندارن با اینکه پدر و مادر من اندازه ی خودشون دارن و محتاج کسی نیستن گفت وقتی اومدی خونه ی من لباسات پاره بود با هر حرفش بیشتر له میشدم گفت من تو و بچمو جلوی پدر و مادرم سر می برم ، گفت کاری نکن بخوایی بری طلاق بگیری انقدر علافت کنمو و آبروتو ببرم که نتونی تا اخر عمرت زندگی کنی و اواره باشی کاری نکن بدنامت کنم ادمشم دارم ، اینقدر گفت و گفت ، گفت اگه اونی که میخوام نباشی هری خونه پدرت ، هرچی میگه میگم چشم هر جا میره منم دنبالش ، توهم اینو داره که پدر و مادرم دشمنشن ،  گفت کاری نکن باباتو به غلط کردن بندازمو گریشو دربیارم ، من خیلی ترسیدم ازش تمام امنیتی که کنارش داشتم نابود شد ، این مرد قوی ترین نقطه امنی بود که من میشناختم ٫ ولی حالا،  میترسم باهاش رابطه برقرار کنم فیلممو بگیره آبرومو ببره میترسم بره به همه بگه من یه بد کارم ، خیلی از آبروم میترسم ، منو خانوادم یه عمر با عزت زندگی کردیم سرمون در زندگی خودمون بود ، نمیدونم چی کار کنم ، خسته شدم از این زندگی سیرم