دلم گرفته از اینکه شوهرم هیچ وقت پشتم نبوده
از بچگی پدرم عین یه مرد واقعی همراه و تکیه گاه همه بود سه سال پیش که عقد کردم(تا اینجا داشته باشین که عقدم و هنوز عروسی نگرفتم) چند ماه بعد از عقدم بابام فوت کرد من کنارش نبودم و برام خیلی گرون تموم شد
همه خانوادم شوک بزرگی بهشون وارد شد ته تغاری و دختر لوس بابام بودم سعی کردم برای همه پدر باشم یه خواهر بزرگ دارم که شاغله و خیلی کار به بقیه نداره و احساس مسئولیتی نمیکنه حتی بشقاب ناهارشو مادرم میشوره یه برادریزرگتر دیگه دارم که عقب افتاده ذهنیه
بعد از فوت بابام همه جوره حمایتش کردم واسش کار خوب پیدا کردم که الحمدلله حقوقشم خوبه
کارای سربازیشو کردم و تصمیم گرفتم با حقوقش بالای خونه پدریمون رو بسازم و زندگیشو سر و سالمون بدم
از همه نظر واسه مادرم کم نزاشتم و نمیزارم جای خالی شو احساس کنه
هفت سال پیش با همسرم اشنا شدم اهل شیراز بود و در شهر ما درس میخوند بعد از اتمام درسش، بندر عباس مشغول به کار شد منم درس خوندم و ترم آخر دانشگاهم
باهم عقد کردیم اوایل خیلی دوستم داشت و نگاهش همش دنبالم بود شغل شوهرم طوریه که ۱۵روز تمام وقت سرکاره و ۱۵روز استراحت و میاد
شوهرم مرد بدی نیست اما فکر میکنم با خودشم تعارف داره و خیلی حجب و حیا داره
در این چند سال عقد کاری بهم نداره وقتی کنارشم انگار نه انگار زنی کنارشه...
مثلا وقتایی از حمام میام یا آرایش میکنم هیچ واکنشی نداره
گاهی وقتا فکر میکنم شاید زشتم یا اندامم خوب نیست که بهم توجه نمیکنه...
هیچ وقت عزیزم صدام نکرد همیشه بهم میگه `خانم `حسرت اینو دارم یک بار بهم بگه عزیزم چقدر آرایش کردی ناز شدی....یادمه یه روز خودشون در اتاق داشتم لباس عوض میکردم حواسش نبود اومد در اتاق سریع برگشت و معذرت خواست درصورتی من زنش بودم اون شب داغون شدم....
پدرم فوت شد من به معنای واقعی تنها شدم
در تنهایی خودم خیلی اشک ریختم و شوهرم نبود آرومم کنه
مردی نداشتم و خودم مرد شدم و روی پای خودم ایستادم و زیر پرو بال خونوادمو گرفتم
کسی رو میخواستم که دیونگیمو از چشام بخونه
بغض که میکنم سرمو بگیره بغلش و آرومم کنه
کسی که حمایتم کنه
اما اون هیچ وقت نیست وقتای هم که هست دلش میخواد بره پیش خونوادش
رفتارش کنار خونوادش عوض میشه یجورایی عشقش پدر و مادرشه و من....
وقتی من خودشون باشم شوهرم از بیرون که میاد میره کنار مادرش و عین بچه ها به مامانش گزارش میده
حس میکنم هنوز رفتارش مردونه نشده
خونه ای هم که واسه آینده در نظر گرفته شهر خودشونه این یعنی من ۱۵روز تنهام وقتایی هم که هست بازم باید با خونوادش باشه
این یعنی تنها گذاشتن خونواده من با وجود اینکه میدونم خیلی بهم احتیاج دارن
همسرم از نظر مالی برام چیزی کم نمیزاره اما من آدمی نیستم بخواب ازش پول بگیرم فقط ازش محبت
خواستم
وقتایی که سر کاره میدونم خود ارضایی داره یه روز باهاش بحث کردم گفت خوب تو هم از دخترای هم سنت یاد بگیر خود ارضایی کن و باهام قهر کرد و جوابمو با سردی میده
خیلی از رفتاراش در عذابم
من براش چیزای کم نزاشتم خیلی باهاش حرف زدم اما فقط سکوت کرد
زمانی پدرم فوت شد همش کنارش بودم فکر نکنه تنهاش گذاشتم بهش محبت میکردم حتی موقعی که نبود و داشت خونه میساخت تنهایی رفتم شهرشون و کاراشو انجام دادم تا خیالش راحت باشه اما اون منو تنها گذاشت...
همش به مرگم فکر میکنم
خواهش میکنم کمکم کنید چیکار کنم؟
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید