بچه ها من و شوهرم سنمون کمه
هردو ۲۳
من شهر غریب ازدواج کردم هزار کیلومتر دور از خانوادم
کمتر از یه ماهع عروسی کردم .دست پختم زیاد خوب نیست. نهار ها شوهرم شرکت بهش میدن ولی شام من میزارم. مادرشوهرمم خونه ی کناریمونه خیلی وقتا زنگ میزنه شام نزار بیاین خونمون.یک بار هم من دعوتشون کردم همراه با خانواده ی عمو و عمه ی شوهرم . شوهرم فوق العاده بد غذا و حساسه . روی نظافت خونه هم فوق العاده حساسه. تو این چند هفته سعی کردم شب که بعد از ۱۲ ساعت کار میاد هم خونه تمیز باشه و هم غذا آماده باشه و هم به خودم برسم. تو این یک ماه ، ۵ روز رفتم شهر خودم به خانوادم سر زدم. بچه ها من صبح ها ساعت ۶ بیدارمیشم شوهرمو بدرقه میکنم. صبحانه بیسکوییت میخوره. شبها ماساژش میدم . هرشب جوراباشو میشورم. هرچی بخواد دستش میدم. از لحاظ رابطه و هررررچیز دیگه ای همیشههههه پایه اش هستم.
حالا امروز اومدن کمد دیواریهامون رو بزنن از صبح تنهایی تمام اتاق رو خالی کردم ولی زندگیم زیر خاک اره شده . الان هیچی سر جاش نیست . ولی مهمون از شهرستان اومده خونه ی مادرشوهرم میخواستن شنبه برگردن .شوهرم برا فرداشب دعوتشون کرد. زندگیم داغونه. آشپزیم عالی نیست.گریه ام گرفت تو شهر خودم نیستم که مامانم بیاد کمکم. الان مادرشوهرم میاد ولی بالاخره در آینده همین شوهرم میزنه تو سرم که مامانم آشپزت کرد. بچه ها من یه ماه عسل نرفتم.یک ماهع صبح تا شب تو خونه ام. دارم افسرده میشم.ازدواجم عاشقانه بود. شوهرمم حق داره همش کار میکنه ولی حس میکنم منو درک نمیکنه اصلا.نمیدونه من چی میخوام و چی دوس دارم.