همسرم و تمام خانوادم بهم میگن تو مادر نیستی مگه مادر بودن چه شکلیه؟؟؟
دیگه دلم نمیخاد مادر باشم دلم شکسته من بخاطر بچم از همه چیزم گذشتم
چندسالشه؟
چرا ناراحت میشی بگو باشه شما مادر باشید والا ...
بچرو بده دستشون یه ساعت بگو یادم بدین فرار میکنن
چه توقعی دارن مگه؟ چی میخوان که میگن تو‌مادر نیستی
مادر بودن چیز خسته کننده وفرسایشی هست کاش دکمه برگشت داشتیم غلط کردن
بگو همه چیزش به پا منه شما فقط نکهداریشو میبینی شبانه روزی مسئولیتش با منه سما کلا یه روز دور بتونید نکهدارید من جاریم بچه هفت ساله شرشو میندازه رو سر من بچه منم دو سالشه خودش میره پاچه خواری کمک مادرشوهر اخرم عروس نفهم منم بچس رو تخت من جامپ میکنه رو تخت بچم و...بچتو بدی دست مادرشوهرت توام روز مرگیتو چند روز بکنی میفهمن چخبره
ممنونم.... ولی من دیگه متنفرم از مادر شدن.... وقتی روانمو بهم میریرن منم عین سگ میشم و دخترم رو از خودم میرونم... اونقدر که همیشه شیر میخوره یا بازوی من یا سینمو نیشگون میگیره همیشه برام اعصاب خرد کنه اینکارش ولی امشب دیگه بخاطر اینکه اثبات کنم واقعا مادر نیستم در قبال نیشگونهاش منم نیشگون میگرفتم... اونم بی پناه عصبی شده بود و نمیتونست بخابه...
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز