برا دختر داییم خواستم بالشت بیارم بخوایع یه بالشت هر وی گشتم پیداش نکردم یکی دیگه اوردم زنداییم میکفت خوبه هس میگفت خوب نیست هی بهار بهار بهار کوفتت اه
اخر پیداش کردم اوردم
هی یه چیزیو تکرار میکنه یمیگ باشه انقدررر میگه که دیگه همه صداشون در میاد
نمیتونم نرم خونه خودمون ۳ ساعت و خورده ایی با اینجا فاصله داره هر روز هی باید زمستون اینا بریم و بیایم
الان هم که تابستونه ۲ هفته میایم اینجا ۲ هفته اونجا
بابامم نیستش وگرنه زورش میکردم ببرتمون خونه
خسته شدم از اینجا