میدونم یهچیزی گمشده...چیزی که شاید قبلا بود،ولی الان چیزی ازش باقی نمونده
عطری،نگاهی،لبخندی،صدایی...
دوباره همون رویا و خاطرههای مبهم و مهگرفتهی باتلاقِ مغزم...
من قبل از اینکه اونو بدست بیارم از دستش دادم...
به چهره رنگ پریده و لبایِخشک شده و چشمایِتیرهی شخصِ توی آیینه خیره شد
_من...میتونم درد رو توی چشمات ببینم
دستشو جلو برد و انعکاسِ شکستهی شخصِ توی آیینه رو لمس کرد
_تو... قشنگتر از این حرفا بودی
اینی که شدی...به تو نمیاد..
...#