قشنگهههه این
با اون عکسی ک فرسادم همخونی داره
ابرها مدتهاست که بارش به خود ندیدهاند.
و اکنون وقتِ سررسیدن ِ دلتنگی ِ ابرها بود؛ ازین رو یکدیگر را در آغوش گرفته و می باریدند. باریدنی از روی شوق؛
هوا سرد بود آنقدر سرد که با لحظهای بیرون ماندن بوی سرما به خودمیگرفتم؛
همه جا غرق درسکوت بود خورشید جایش را به ابرها سپرده بود و در آسمان دیده نمیشد.
گلهایی که در گوشهای از حیاط چیده شده بودند به استقبال باران میرفتند و باران دستی بر رخسارشان میکشید؛دستی از جنس نوازشی که غبار را از چهرههای سبزرنگشان میشست.
گنجشکان نغمهای از جنس خوش امدگویی میسرودند و این سو و آن سو با بالهایشان رقص میکردند.
اینجا با بارش همه چیز درست شده بود؛دلتنگی ابرهاتمام شده بود ، رخسار خسته ی گل ها حالا دیگر طراوت داشت، گنجشکان مسرور بودند
مردم دست چتر هایشان را گرفته بودند و چترها همبازیِ باران شده بودند.
و اما باریدن که فقط مختص ابرها نبود؛
چشم های مانیز میتوانند ببارند
میتوانند غم وغصه هایی که بر درِ خانه ی دلمان لگد میزنند را بشورند و ببارند
پس همیشه محکوم به قوی ماندن نیستیم
گاهی همین خسته شدن ها و اشک آلود شدن ِ چشمانمان
نشانه ای برای سبز شدن هستند
اما اینجا تنها چیزی که اهمیت داردجانزدن است
بایستی خودرا محدود به اندوه نکنیم و توان جنگ با هرچیزی که مانع سبزشدنمان میشود را داشته باشیم
بباریم ، خسته شویم ،بدویم ، بجنگیم وسبزبمانیم
زندگی ما همین است