❤تجربه اولین ملاقات من و چهره جدیدم! ❤
از دو شب قبل همش خواب میدیدم که چجوری قراره من و چهره جدیدم همو ملاقات کنیم...؟
آخه هیجان خاصی داره، حتی تصورش!
اینکه چشماتو ببندی و وقتی باز میکنی، بهت میگن از امروز اون چهرهای که چند دهه رو باهاش سپری کردی فراموش کن و بجاش به این چهره عادت کن!!
همیشه شنیده بودم که میگن خیلی از چهرهها بعد عمل نمکشو از دست میده، یه ترس کوچولو برای دیدن چهره جدید همراهم بود؛ آیا نمکدار تر خواهد بود یا بینمک!!؟؟
از طرفیهم چندروزی رو پشت گچ و پانسمان بینی پنهان شدن کلافهام کرده بود... بیصبرانه دلم میخواست همه گچ و پانسمانها رو باز کنم تا نفس بکشم! خلاصه نوعی اشتیاق همراه با ترس...
در کل روزهای پایانی انتظارم توامان با حسهای خاص و نابی بود!
حسی که زیاد اگه بهش توجه میکردی میشد استرس و اضطراب! اما کمش قشنگ بود!!
این دو روز رو با این چاشنی دلپذیر مزهدار کردم و به انتظار یکشنبه نشستم!!
دکتر من گفته بود وقتی میای برای برداشتن گچ و کشیدن بخیه، قبلش دوش کامل بگیر و صورتت رو هم خیس کن! وقتی سرچ کردم فهمیدم اینکار باعث نرم شدن و راحت جدا شدن گچ از صورت میشه و خیلی از دکترها این کار رو به مریض توصیه میکنند ...
دوش گرفتم و ترجیح دادم برای اولین ملاقات با چهره جدیدم یکی از بهترین و زیباترین لباسهامو بپوشم! بهرحال ملاقات حساسی هست و میگن همیشه ملاقات اول میتونه تاثیرگذارترین ملاقات آدم باشه😉
آرایش کردن بعد عمل تا یکماه توصیه نمیشه؛ اما یکم آرایش خفیف چشمانم شاید تجربه دیدار اول رو برام دلنشینتر میکرد؛ لذا دریغش نکردم!
توی مطب دکتر...
داخل اتاقش شدم... روی صندلی نشستم؛ دکتر پشتی صندلی رو صاف کرد و گفت چشماتو ببند...
کشیدن بخیهها درد خاصی نداشت، البته تکرارش آدم رو عصبی میکرد... در اوردن تلق هم هرچند که یک لحظه بود؛ اما من از اینکه چیزی از داخل بینیم در بیارن حس بدی میگیرم! سختم بود چندشم بود و خداروشکر زود تموم شد...!! چشمام پر از اشک شده بود از تحملش...
وقتی گچ رو باز کرد حس کردم کل دماغم به گچ چسبیده! ترسیدم که دماغم با گچ کنده نشه ولی خداروشکر نشد! و درد خاصی نداشت ولی یه درد چندشناک که خب اونم سریع تموم شد...
ازین دردهای ریز ریز و چندشطور عصبی شده بودم و زانوهام کاملا میلرزید... کماکان چشمهایم بسته بود...
دکتر گفت که خیلی ورم نوک دماغت جمع شده و شروع کرد به ماساژ بینی من. برعکس اونچه تصور میکردم ماساژ درد نداشت؛ خوشایند بود!
بعد آینه رو جلوی صورتم گرفت و گفت نگاه کن به خودت!
نمیتونم بگم چه حسی بود. یه جور تعجب یا معارفه. حس جالبی بود. جای خالی مرحوم دماغ قدیم که حالا انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته! انگار سالهاست که نیست!
حالا یه دماغ جمع و جور جاشو گرفته!
فقط گفتم: آخی چه بامزه!!!
دکتر آینه رو کنار گذاشت و شروع به چسب زدن کرد. هنوز درد داشتم؛ چشمامو بستم تا تصویر آخرین ملاقاتم با بینی جدید رو دوباره توی ذهنم مرور کنم...
وقتی بینی زیر گچ هست؛ اولش که میاد بیرون ورمش خیلی کمه ولی سریع باد میکنه؛ واسه همینم وقتی چسب زدن تمام شد و از صندلی بلند شدم یه بینی چاقالو زیر چسب خودنمایی میکرد.
بله!!!
گویا اون ملاقات چند دقیقهای من و بینی ام حالاحالاها قرار نیست تکرار بشه و فعلا باید به پای رفتن همه ورمهاش بشینم...