روزی ک تصمیم ب عمل گرفتم, اومدم و نی نی سایت رو پیدا کردم و با خوندن کلی از صفحات دکتر مورد نظرم رو توی این سایت پیدا کردم رفتم کانالشو پیدا کردم و بعد از کلی تحقیق نظرمو جلب کرد نوبت مشاوره گرفتم و رفتم مطب و کاراشو از نزدیک دیدم ,وقتی ب دکتر گفتم مشکل تنفسی هم دارم واسم سیتی اسکن نوشت و عکس و ازمایش واسه عمل, البته کلی هم راجع ب فرم بینیم باهاش صحبت کردم و یه چیزی بهم میگفت ک اره این دکتر همونیه ک مدنبالشم, و همون موقع نوبت عمل گرفتم و ازمایش, سیتی اسکن و عکس قبل از عمل رو گرفتم همه رو ب منشی دادم و تا روز عمل دیگه دکترمو ندیدم, خلاصه تا یک هفته قبل از عمل همه چی خوب پیش میرفت ولی از یک هفته مونده ب عمل دیگه استرس شدید گرفتم ومدام صدای قلبم رو میشنیدماینم بگم از سه هفته قبل از عمل م دارو استفاده نکردم و سعی کردم حسابی خودمو تقویت کنم, و از یک هفته قبل از عمل شروع کردم اب هویج واب کرفس خوردم , خلاصه شب قبل از عمل ساعت ۹ یه شام حسااابی خوردم و دیگه هیچ چیزی نخوردم تا فردا صبح ساعت ۷رفتم کلینیک و خیلیا اومده بودن ک هر کدوم میخواستن با دکترای متفاوت عمل کنن و من خیلی خوشحال بودم ک صبح زود رفتم چون هنوز کسی اونجا نبود ک بخواد با دکتر من عمل کنه و چون من اول از همه اونجا بودم اسم من ب عنوان نفر اول رد شد, بعد فرم پر کردن منو ب طبقه ی بالا فرستادن و گفتن برو اماده شو, من ب همراه همسرم ب طبقه بالا رفتیم پرستارها اتاق و تختم رو بهم نشون دادن و یک دست لباس بهمدادن و گفتن عجله کن سریع لباسهاتو عوض کن, وقلب من داشت از جا کنده میشد, همسرم بهم کمک کرد لباسهامو عوض کردم دستام یخ کرده بود ومیلرزید, پرستار اومد و یه قرص کوچیک بهم داد گفت اینو بخور و سریع بیا باید بریم اتاق عمل ,من از همسرم خداحافظی کردم و رفتم, خلاصه دیگه تا برسم اتاق عمل همه رو در جریان قرار دادم ک من دارم میمیرم و خیلی استرس دارم وارد اتاق عمل شدم یه فضای خییلی بزرگ بود ک ب چند قسمت تقسیم شده بود و ۴تا دکتر داشتن اماده میشدن واسه عمل, پرستار منو راهنمایی کرد ب قسمتی ک دکتر خودم بودو بهم گفتن روی تخت بخوابم, دکتر اومد بالای سرم و راجع ب فرم بینیم باهم صحبت کردیم, دکتر بیهوشی هم اومد و من بهش گفتم تورو خدا مواضب باشین من وسط عمل بهوش نیام یه موقع اونم کلی باهام شوخی کرد و سر ب سرم گذاشت, پرستار سرم رو ب دستم وصل کرد و من اصلا نفهمیدم چی شد, بعدش فقط صدای همسرمو شنیدم ک مرتب صدام میکرد و بعدش صدای پرستار و شنیدم ک ب همسرم میگفت نزار بخوابه, من کلی گیج و ونگ بودم , وصلا درد نداشتم فقط دوست داشتم بخوابم, بعد مدتی پرستار اومد ب همسرم گفت بهش ابمیوه بده, ابمیوه رو خوردم ,پانسمان زیر بینیم کلی خونی شده بود پرستار واسم عوض کرد و دکتر اومد مرخصم کرد , من لباسهامو با کمک همسرم عوض کردم و ب خونه رفتیم,