وقتی ۲۳ سالم بود بچم بدنیا اومد ...نمیدونم چش شده بود تنهامون گذاشت و رفت ...رفت تو اسمونا رفت و دیگه برنگشت
از دست دادنش یکی از دردناکترین و عمیق ترین دردام بودش ..جوری ک وقتی اولین بار دیدمش خیلی خوشحال شدم ...
الان ک فکرشو میکنم یادم میفته ب چشاش ،دستای کوچولوش ،روحم درد میگیره ...میگم ای خدا مگه من چکار کرده بودم ک بخوام اینطوری عذاب بکشم
قبل از اومدنش خیلی خوشحال بودم میگفتم عه بالاخره منم مادر شدم ،قراره برای بچم مادری کنم نمیدونستم ک نمیتونم براش مادری کنم هیچکدوم ازاینارو نمیدونستم
نمیدونستم قراره ی عمر عذاب بکشم ...😞😞😞
بچم دختر بود ی دختر خیلی خوشگل ...دختری ک بعد از ۹ ماه انتظار دوس داشتم توی بغلم بگیرمش اما نشد
کلی نذر کردم بچم دختر شه ،دختر شد اما رفت رفت ک بره و هیچوقت برنگرده .. روز بعد اینکه بدنیا اومد دیدم شوهرم نشسته داره گریه میکنه بش گفتم چیشده هیچی نگفت اومدم تو اتاقم دیدم بچم نیست نگران شدم اولش کپ کرده بودم باورم نمیشد بعدش دکترا بهم گفتن تسلیت میگیم بهتون مارو در غم خودتون شریک کنید خیای لحظه سختی بودد😞😞😞😓😓 ،این همه سال توی دلم نگهش داشتم بالاخره سکوتمو شکوندم ....دلم خالی شدددد
اما وقتی ۳۱ سالم بود ...خدا ی پسر بهم داد تونستم جای خالی دخترمو باهاش پر کنم ...
الانم باردارم برام دعا میکنید بچم دختر باشه؟؟التماستون میکنم دعا کنید بچم دختر باشهه🙏🙏🙏🙏