پدرش تازه فوت کرده چند شب پیش چهلمش بود خانوادش شهرستانن شب قبل از رفتنمون به شهرستان داشتیم حرف میزدیم و چای میخوردیم که سر یه چیز بیخود که اصلا ربطی به حرفامون نداشت صداش رفت بالا منم جوابشو دادم ناراحت شده میگه چرا من عصبانی میشم توهم داد میزنی و من مرد هستم تو نباید داد بزنی و از این حرفا منم ناراحت شدم رفتم خوابیدم داشتیم سر اینکه کی بریم و چه مدت اونجا بمونیم میحرفیدیم حرفامون ناتموم موند اینم بگم من شاغلم و اون کارش تموم شده یعنی تا اونور سال بیکاره
شب جاشو تو هال انداخت و خابید
من صبح زود رفتم سرکار بهش زنگ زدم کی میری گفت تو نمیخواد بیای گفتم یعنی چی گفت من میگم نمیخواد بیای اگه بیای اینجوری میکنم و ...
اما من خیره تر از این حرفا از سرکار رفتم گفت من گفتم نیا چرا اومدی حرفای من برات پشمه گفتم برا چهلم بابات اومدم برا تو نیومدم که
خلاصه روز بعد مرخصی داشتم و تا عصر اونجا موندم گفتم اگه فردا صبح میای بریم (من باید 7.30 سرکار باشم)وایستم باهم بریم و گرنه من الان میرم حاضر شد گفت من اینجا کار دارم بیا برسونمت ترمینال
من اومدم تنها قرار بود امروز بیاد تا حالا ه زنگ نزده من که زنگ زدم کی میاد میگه معلوم نیست خونمون اینقدر بهم ریختست قالیهارو از قالیشویی آوردن وسط خونست اساسا تو اتاق جمع کردم ه خرید هنوز نکردم کلی کار بانکی داریم اما به خیالش نمیرسه تازه من سرکارم
وقتی گفت معلوم نیست گوشیو قطع کردم و گریه کردم الان من برم خونه هیچکار نمیتونم بکنم اعصابم خورده
هر گاه خداوند تو را به لبه ی پرتگاه هدایت کرد به او اعتماد کن ، زیرا یا تو را از پشت میگیرد یا به تو پرواز را می آموزد