بعد یه اقایی میاد توی پی وی که اره دیدی دختره فلان جور بود
منم انداخت بیرون
و منم شروع کردم دفاع از خودم و خلاصه گرم گرفتیم و اینا
که گفت یه کمک میخواد ازم
اینکه عاشق یه دختر شده بزرگتر از خودش که دختره هم شرایط ازدواج نداشت و نمیشد
اما گفت نمیتونم از رابطه بیام بیرون
چیکار کنم
بفرمایید موز😶
خب
منم از سر سرگرمی اینا شروع کردم کمک کردن و حرف زدن همیشگی شاید هر تایمی و هر موقعی
از موقع امتحان و شب و روز و سرکلاس
شبا گریه میکردیم باهم
اما دختره دنبال کاراش بود و دیر به دیر بهش جواب میداد و عصبی میشد
خیلی میزد به سرش
بعد یه مدت گفت من دنبال ازدواجم اما من هی بهانه میاوردم اما دلمم یه جورایی هم بود هم نه
یه مدت حرف نزدیم
که باز خودش اومد و از خودش گفت و توضیح داد
راستش حرفاش تا حدودی مجابم میکرد
ولی هنوز اون دختره بود و نمیتونست رهاش کنه منم شدم از یه طرف
خلاصه دختره عید نوروز کامل بست خطشو و رفت که رفت
و گفت به من که تو باعث شدی
که اون رفت
من واقعا عین یه ادمی بودم که هی یه مدت تو بهشت میرفتم یه مدت جهنم
خلاصش اینو بگم که میرفتم که پای رابطه وایسم اما یه حرف یا یه کاری یهو منصرفم میکرد ولی باز دلمم گیرکرده بود
