2777
2789
بسم الله النور💫 ساعت حدود ۶و ۴۰ دقیقه عصر بود . من به سه راهیی، راه برگشت از طرقبه رسیدم، مسیر طوری ...

بسم الله النور💫
چیزایی که از لحظه تصادف میخوام بهتون بگم تا اومدن اورژانس چندین دقیقه بود .لحظه لحظش رو باهم میریم جلو که شاید هزاران صفحه بشه اما من خلاصه میکنم همه چیو براتون.
نکته مهم* : من از لحظه تصادف تا رسیدن به بیمارستان بیهوش نبودم همه چیو میفهمیدم!
بجز  چند دقیقه که مرده بودم و در دنیای دیگری سیر میکردم.
پس انگار از لحظه تصادف تا رسیدنم به بیمارستان من دو نوع خاطرات دارم یکی حیات،  یکی مرگ.
رفتن من به اون دنیا و برگشتنم در زمان دنیایی کوتاه بود ولی در زمانی که من سپری کردم سالها بود که لابلای دقایق سپری شده از لحظه برخورد تا رسیدن اورژانس قرار داره. ⏹
خب،  حادثه اتفاق افتاده تمام صورت من و جمجمه ی سرم له شده، چشمام نابینا شده، لبو زبون و دندون و حلق و حنجره و دماغ و فک و گونه ی من کاملا باهم مخلوط شده و به گفته ی اورژانس ، در صورت و جمجمه ی من هیچ چیزی قابل شناسایی و سالم وجود نداشته جز دو تا گوش لوله شده و موهای پر از خون، هیچ عضوی از صورتم سالم نمونده و همه له شده بوده.
حالا از خاطرات خودم:
⏸ درد تمام وجودم رو فرا گرفته بود اون قدر شدید که هر لحظه اش هزاران بار آرزوی راحت شدن از درد میکردم،ناتوان ترین موجود دنیا در اون لحظه بودم که با هربار نفس کشیدن صدها بار قفسه ی سینم میترکید، من نمیدونستم چیشدم و شدت وخامت وضعم چقده فقط میدونستم از درد دارم میمیرم.
تو همین شرایط درد وحشتناک بودم که فهمیدم مردم جمع شدن اول کپسول اتش نشانی اوردن و نمیدونم کجا رو خاموش میکردن، بعد ماشینو به عقب هُل دادن که من آزاد بشم از پرس بین سپر ماشین و بلوکه سیمانی، که پس از رویت من تو اون لحظه بود که فهمیدم چندین نفر غش کردن و صدای جیغ های بی امان میشنیدم؛
(فهمیدم که خانمه اقای راننده با دیدن من غش کرده و راهی بیمارستان شده و چند نفر دیگه ام بودن ک حالشون خراب شده ) بگذریم؛
اونجا بود ک خودمو باختم و تو دلم گفتم مگه چیشدم؟چرا انقد مردم ترسیدن؟ یه عده میگفتن بهش دست نزن یک عده میگفتن اشهد بخون براش یکی میگفت مرده  یکی میگفت لباسشو پاره کن راحت جون بده ، یکی میگفت چرا کسی ب اورژانس زنگ نمیزنه ، یکی میگفت این مرده اما اورژانس زنگ زدم، یکی داد میزد این چه مرگیه خدایا راحتش کن یکی میگفت محکن بزن به قلبش شوک بده و...
تو هیاهوی دردهامو این صداها بودم ک حس کردم مردم بالا سرم پول یا همون صدقه میریزن، لنتی های دستو دلباز🤪اینجا بود که دیگه برام مسجل شد من زنده نمیمونم.

میشه واسه شادی روح پدرم صلوات بفرستید؟
بسم الله النور💫 چیزایی که از لحظه تصادف میخوام بهتون بگم تا اومدن اورژانس چندین دقیقه بود .لحظه لحظ ...

بسم الله النور💫
وقتی که مَردُم روی بدنم پول یا صدقه میریختن همون لنتی های دستودلباز😁 برام حتمی شد که میمیرم.
پر از درد بودمو پر از التماس بخدا، ازش ناراحت بودم و فکر میکردم فراموشم کرده و کاملا ناامید از خدایی ک تا اون لحظه در حقم خدایی نکرد.
دیگه به هیاهوی مردم توجهی نمیکردم و غصه داره لحظات خودم بودم، پر از استرس، پر از نگرانی، و پر از ترسو وحشت، من تازه وارد بیست سالگی شده بودم، بدی در حق هیچکی نکرده بودم که انقدر حاد جون بدم اصلا دوست نداشتم بمیرم، یادمه بخدا التماس میکردم منو نبر ، خوبم کن بزار زنده بمونم خدایا کمکم کن،
ولی هیچ فایده ای نداشت و دردهام و حس جون دادنم لحظه به لحظه بیشتر میشد وقتی از خدا ناامید شدم خواستم تو دلم اشهد بخونم که یهو دردهام میلیونها برابر شد، اگه بخوام فقط یک ذرشو توصیف کنم : اینجوری بود که از نوک انگشت شصت پای من رو ، انگار یکی ضربه های فولادی با میخ میزد و این دردها رو به همراه همون میخ به بالای بدنم میکشوند،
میخ پشت میخ کوبیده میشد و فرو میرفت از پایین به سمت بالا داخل بدنم طوری که یک درد عجیبی از نوک پا به سمت قفسه ی سینم میرفت بالا و بالاتر، و در همون حین تصور کنید یکهو تمام دردهای صورت سر و سایر بدنم یادم شُد و تموم دردها اومد توی قفسه ی سینم ، چنان نفس کشیدن برام عذاب آورد بود که حتی دوست نداشتم یک ثانیه دیگه ادامه پیدا بکنه و زنده بمونم دلم میخواست تموم شه و راحت شم، و همین طور هم شد اما اوله سختی بود نه راحتی.
بینهایت دردناکتر و سخت تر از لحظات قبل بود...
روی کاغذ نمیشه اورد ولی اینجوری تشبیهانه میگم براتون که: یک جاذبه ای نیمه ی بالای بدنتو به سمت بالا میکشه و یک جاذبه ای نیمه ی پایین بدنتو به سمت پایین،
حالا در حین حس کردن فشارو کشش جاذبه توام با دردهای حاد، تصور کن جلوی نفستو بگیرن و با وزنه ای بسیار سنگین روی سینت ضربه بزنن، فوق وحشتناک و دردآور اما کوتاه و سریع،
ازین جهت میگم کوتاه و سریع چون الان زنده ام و بعده اون لحظات رو یادمه چیشد وگرنه زمان معنا نداشت.
من هنوز زنده بودم و نفس های دنیایی داشتم که درونم پر از ترس وحشت و مرگ بود⏸
(جون دادن از لحظاتی بعد برای من رقم خورد که من از حالا هرچی میگم اولین تجربه ی قبض روح و دنیای بعد از مرگ من هست و دومین تجربه رو بعدها بهش میرسیم که پنج ماه بعد از تصادف بود)

میشه واسه شادی روح پدرم صلوات بفرستید؟

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و *کاملاً رایگان* با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید .

بسم الله النور💫 وقتی که مَردُم روی بدنم پول یا صدقه میریختن همون لنتی های دستودلباز😁 برام حتمی شد ...

بسم الله النور💫

تموم اون دردهایی که در برگ های قبل گفتم رو تجسم کن و حالا بهش اضافه کن این چیزایی ک میگم رو در لحظه جون دادنم.
جلو نفستو میگیرن تا مرز خفگی میری و باز دوباره نفست رو آزاد میکنن، دیگه هیچ دردی برای تو اونقدر معنا نداره ، چون بقدری درد قفسه سینه شدیده  و نفست هی تنگ میشه و باز میشه ، که به هیچی جز راحتی از عذاب فکر نمیکنی، صدها بار جلوی نفس من گرفته شد و صدها بار آزاد شد،صدها بار بخدا گفتم راحتم کن اگه قرار نیست زنده نگهم داری ولی هیچ بارشو خدا گوش نداد،  و من انقدر عذاب میکشیدم که نمیتونم توصیفش کنم... خودمونیشو بگم مثل این بود که صدبار خفت کنن و همون اخرش که داری میمیری ولت کنن، خیلی دردناک بود...
این صدها بار تا مرز خفگی رفتن قبل از جون دادنم شاید لحظاتی بیش نبود اما بشدت سختو سختو سخت بود، انگار تمومی نداشت، دردهای سروصورت، خفگی، درد سینه ،
و اضافه شد مشقت سخت  و عذاب اور دیگه ای به همه ی سختیها که اینجوری توصیفش میکنم براتون:
جسم من رو  با همون وضعی که زیر ماشین بوده با همه دردهاشو خونریزی هاش تصور کنید،
همون هیبت رو تشبیه کنید به یک شلاق بسیار طولانی که یک سرش به زمین میرسید و یک سرش به آبی آسمان متصل بود،
حالا یکمشو میگم فقط😭
من نمیدونم حکمتش چی بود که انقدر جون دادنم عذاب اور بود و دردناک، هنوز تو دنیام حواستون پرت نشه،
این عذابهایی ک یکهزارمش رو میگم قبل از اتمام نفس های دنیاییم بوده.
هیبت من تبدیل به یک شلاق بزرگو طولانی بین اسمان و زمین شده بود، تجسم کن شلاق چجوری میزنن😭 همونجوری به حالت شلاق زدن هیبت و جسمم از آسمان به زمین به فرم شلاق کوبیده میشد شاید هزاران بار کوبیده شد و با هر بار شلاقی که جسمم به زمین میخورد، قسمتهایی خوب از عمر چندین سالم برام از اول تا اخر ظاهر میشد سیر تا پیاز همه چی بدون هیچ کمو کاست که تمامش برات مثل یک حس عجیب بود که هیچ زمانی معنا نداشت ،
به اندازه یک چشم بهم زدن سالهای خوب عمرت بصورت واقعی با جزییات از دیدت عبور میکرد.
هر بار که از آسمان به جسمم نیرویی شلاق گونه وارد میشد که پیکرم به زمین میخورد هیچیم نمیشد ینی نه خونریزی نه از بین رفتن اعضای بدنم فقط دردهای غیرقابل توصیف ، باصداها و فریادهاییم که شبیه به ادمی که در عمق چاه داد میزنه و کمک میخواد و با هر بار کمک خواستنش دردهاش بیشتر میشد و اوضاعش بدتر..

میشه واسه شادی روح پدرم صلوات بفرستید؟
بسم الله النور💫 تموم اون دردهایی که در برگ های قبل گفتم رو تجسم کن و حالا بهش اضافه کن این چیزایی ...

بسم الله النور💫

⏸ در انتهای لحظات جون دادنم جسم من تشبیه به شلاقی بلند و طولانی بود که همونطور گفتم یک سر این این شلاق به زمین برخورد میکرد با هزارن دردو عذاب،  و یک سر این شلاق به آسمان وصل بود.
با هر ضربه ای که جسم من در قالب شلاق به زمین اصابت میکرد مقطعی از قسمت های خوب عمر من در جلو چشمم رد میشد اما توام با عذاب و دردو فریادهای بسیار کمک خواهی از خدا!
(تازه این عذابها موقع جون دادنم تا اینجاش مال لحظات نیک و خوب عمرم بود، الان بهش نمیپردازم چون پس از قبض روح، کارهای نیکم در دنیای دیگه هم برام اتفاق افتاد که اونجا بهتون توضیح میدم کامل ، البته اونجا عذابی نبود و مثل خاطرات یک سفر زیبا😍🦋 بود که بهمراه یک لیدر مهربون یکی یکی چیزهای ناب و دوست داشتنی از لحظات نیک عمرت نشونت میداد و بعد تفسیرش میکرد و از زیباییهاش شگفت زده میشدی، وای نمیدونین الان که یادم اومد چقد دلم برا اون لحظات ضعف رفت، حتی یه لبخند به یه بچه که این دنیا زدی قد سالها سفر زیبا برات رقم میزنه تو اون دنیا😍 اصن هرچی بگم از لذتش کم گفتم، دلم خواست🙈)
⏸ اوضاع جون دادنم زمانی خیلی بدتر شد که با هر برخورد جسم من به زمین با تشبیه همون شلاق مقاطعی از لحظات ظلمانی و نامهربونی عمرم جلو چشمم میومد😭 خیلی لحظات بدی بود خیلی😭
و باز نکته:
تمام این توضیحاتی که در مورد جون دادنم گفتم تاحالا  فرض کنید عمر ۲۰ ساله ی من بوده که فقط در چشم بهم زدنی برات مرور میشه هم قسمت های خوبش هم قسمتهای بدش که تازه میخوام بهش بپردازم.
شاید بگین خب اسونه و زود میگذره،اما میخوام بهتون بگم زمان معنا نداره شاید یک ثانیه از عمر دنیاییت، هنگام جون دادن  به اندازه ی ده سال برات بگذره شایدم بیشتر نمیدونم.
⏸ در موقع جون دادن که لحظات تاریک و ظلمانی عمرم از جلو چشمم رد میشدن؛
( من ادم بدی نبودما منظورم همون لحظاتی هست که نامهربون و بداخلاقو غرغرو بودم یا همون لحظاتی که اشک کسی رو دراوردم یا بی احترامی کردم و چند تا شیطنت های ناجور دیگه مثل دزدی در بچگی از یک پیرمرد بقالی، اذیت کردن پیرمرد همسایه ، مسخره کردنه یک شخص معلول در بچگیم ، کندن برچسب شبرنگ یک بنگاه املاکی و صدها شیطنت ریزو درشته دیگه که پس از قبض روح یکی یکی تو اون دنیا به همش میرسیم )
موقع جون دادن با مرور لحظات ظلمانی عمرت  توصیفش خیلی عذاب اوره اما خودتون دوس داشتید بدون سانسور بگم و چشم یکصدم قابل توصیفش رو خلاصه وار میگم که زودتر برسیم به دنیای پس از مرگ.

میشه واسه شادی روح پدرم صلوات بفرستید؟
بسم الله النور💫 ⏸ در انتهای لحظات جون دادنم جسم من تشبیه به شلاقی بلند و طولانی بود که همونطور گفت ...

بسم الله النور💫
این اخرین برگ از لحظه جون دادنه که خیلی سعی کردم کل موضوع جون دادنو خلاصه وار بگمو فکرتون رو درگیر نکنم، و از برگ ۱۰ حامد دیگه مُرده و هرچی میگه از اون دنیاست،،،
اون جسمی که مثال شلاق  براتون زدم ، از آسمان ب طور کامل به زمین افتاد  با کلی دردهای وحشتناک و عذاب آور ناجور، و هر تیکه از جسم من یه جا پرت شد که نمیخوام زیاد بهش بپردازم چون هر تیکه به قسمتی از زندگی که خاطراتت اونجا بود پرت شد،
مثلا سروصورت من دقیقا افتاد توی آرایشگاهی که همیشه سروصورتمو زیبا میکردم سرو صورتی که کاملا منفجر شده در اون ارایشگاه تو خاطرمه.
(خیلی جالب بود تعلقاتت در لحظه اخر میومد تو ذهنت)
دستام یه جایی افتاد که برام مبهمه نمیدونم کجا بود واقعا ولی اگه بخوام چیزی ک تو ذهنمه بهتون برسونم اینجوری بود که انگاری تو اب بود دستام نمیدونم بازم والا،
یکی از پاهام تو ایستگاه اتوبوسی که همیشه میرفتم دانشگاه افتاد و اون یکی پامو روی رکاب دوچرخه میدیدم☹️😀 و باقی جاها بدنم وارد جزییات نمیشم...😉
و فقط سینه ی من بود که دقیقا همون سر صحنه ی تصادف افتاده بود و باقی جسمم جاهای دیگه، و اخرین لحظات جون دادن من فقط و فقط حسرتی بود که داشتم میخوردم چون به ادم القا میشه اون لحظات که داری از این دنیا میری و یه جوری با هرچی حال میکردی میاره جلو چشمت که تحقیرت میکرد.
ها چیه؟ ببین صورتتو!  خب به چیش مینازیدی دارم لهش میکنمو ازت میگیرم،
مدل موهاتو ببین تو ارایشگاه همیشگیت و باش خداحافظی کن،
پایی که به قدرت رکاب زدنش مینازیدی دارم ازت میگیرم ،
پایی که به کشیده بودنش مینازیدی و تو ایستگاه اتوبوس دخترا رو دید میزدی😂 دارم ازت میگیرم، خلاصه همه ی خاطراتتو با اعضای بدن خودت میاره جلو چشمت که اره اینا امانت بود و مال تو نبود و حالا من دارم ازت میگیرم...
دقیقا میفهمی که خدا داره اذیتت میکنه و دقیقا میفهمی که خدا داره ابهتش رو به رخت میکشه وسرتا پا حسرت میشی و هیچ کاری نمیتونی بکنی.
حالا تصور کن وقتی که خدا حسابی قدرتشو به رخت کشیدو حسابی تحقیرت کرد که تو هیچی نبودی،،،
اونجاس به یکی فرمان میده که مثلا مامور قبض روح من گوش کن؛
با حامدم خوب رفتار کن اون سرور بر توست اون اشرف مخلوقاته جونشو به آسانی بگیر،
دقیقا تو اون حالت نمیدونی به خدا چی بگی، که ای خدا انقد عذابم دادی بعد اینجوری میگی!؟
و در همون حین یک نفس سخت از سینه میزنی و از این دنیا میری و کاملا از اون دردهای سخت خلاص میشی و به یقین میفهمی و درک میکنی که مُردی و تازه دنیای دیگری برات شروع میشه...

میشه واسه شادی روح پدرم صلوات بفرستید؟

پیج اینستاگرامش و می دین لطفا؟ 

فقط برای زیبایی خودت موهایت را شانه نزن ، گاهی مویت را شانه کن فقط برای خود مو ؛ او می خواهد مرتب باشد اما زبان سخن ندارد ، تو بر خال خالش دست بکش دندانت را مسواک کن فقط برای خود دندان ، او می خواهد تمیز باشد اما نمی تواند بگوید ، تو به او برس . به داد مخلوقاتی برس و کمکشان کن که توان تشکر از تو را ندارند . به مورچه ها غذا بده ، برگ درختان را نوازش کن ، خاک طاقچه را پاک کن ، اگر به مخلوقی کمک کنی و او در ازای کمک تو جای دیگر برایت جبران کند ، با جهان بی حساب می شوی ، اما اگر بی زبانها را آراسته کنی ، جهان به تو بدهکار می شود و بدهی خود را مانند تصویرت در آینه به تو پس می دهد . اگر یک مشت گندم به جهان بدهی ، جهان هم با همان حرکت دست تو مانند تصویر در آینه ، یک مشت گندم به تو می دهد ، با این تفاوت که مشت جهان بزرگتر است .
بیشتر ببینید
بسم الله النور💫 این اخرین برگ از لحظه جون دادنه که خیلی سعی کردم کل موضوع جون دادنو خلاصه وار بگمو ...

بسم الله النور💫

⏸ جان از من گرفته شد و اب سردی بر تمام دردها و عذاب های من ریخته شد و برای لحظاتی بسیار ارام بودم که زیباترین حال ممکن بود،رو به آسمان بودی بسیار خوشحال مملو از نورو روشنایی با رنگهای منحصر بفرد، زیبایی های فراتر ار حد دیدن و توصیف کردن،  چون چیزی که من برای بیان بلدم در قابل توصیف اونچیزایی که دیدم نمیگنجه، ینی نمیتونم و یاد ندارم بگم چه واژه ای چه رنگی و چه چیزی فقط بدونید بی نظیرررررررررر بی نظیرررررررررر😍
نکته: من پس از اینکه روح از تنم جدا شد بطور همزمان چندین جا و مکان بودم که هر کدومش یک داستانه که براتون میگم کم کم،
و باز نکته: زمان معنا نداره! نپرسید چجوری تو چند دقیقه اینهمه اتفاق افتاده، زمانی در کار نیست توی اون دنیا.
حالا اینجوری تصور کنیم باهم بچه ها:
میدیدم جنسی از آب که اب نیست و رنگی از آبی که آبی نیست ، یک حفره ی طولانی و طولانی رو به آسمان رو تشکیل داده که غرق در زیبایی های اونی،
دیواره هایی از جنس آب اما آب نبود، رنگش آبی زیبا اما آبی نبود، (و ادامه داره که میگم کم کم)
حس میکردی جنسی شبیه به لطیف ترین شی ممکن دنیاس.
حس میکردیش اما نمیفهمیدی اون حس فوق العاده چیه،چون آشنا نبودی چون شوکه و غریب بودی،
همزمان جسد خودم رو میدیدم، ماشین تاکسی سفید رو که منو زیر گرفته بود میدیدم، دزدی که وسایل من رو داشت میدزدید میدیدم، پدرم ومادرم رو که جای دیگری بودن میدیدم، اقا و خانمی که روی جنازه ی من مشغول امداد رسانی بودن میدیدم و...
همزمان روح من در چندین جا و مکان بود و هر کدومش دهها برگ خاطره

میشه واسه شادی روح پدرم صلوات بفرستید؟
بسم الله النور💫 ⏸ جان از من گرفته شد و اب سردی بر تمام دردها و عذاب های من ریخته شد و برای لحظاتی ...

بسم الله النور💫
فقط تجسم کنیم باهم بچه ها؛
ثانیه ی اخرو وقتی ک زنده ام هنوز و قبض روح نشدم، یه حسی و جنسی شبیه به همون ابر زیبای پس از نم باران یا همون دوده ناب ناب هیزم سوخته ی داخل جنگل، یا همون استشمام عطر خالص از قطرات بخار،
مه بینظیر صبحگاهی ،،، یا یه انسان نامرئی که شبیه آدمیزاده، شکل و قیافه داره هیکل نازی داره، چشم و گوشو پا داره دست و کمر و سینه داره، کلا خیلی بیسته و شبیه انسانه اما انسان نیست،میلیون ها قابلیت داره اما هیچ کارایی نداره ، نمیدونم چی بگم اسمشو ، اصن بزارید اینجوری بگم اسمشو:
روح اشرف مخلوقات. (روح اشرف مخلوقات)
این تصورات دقیقا در ثانیه ی اخر قبض روح از سینه ی من خارج شد، یعنی روح من از قسمت سینه از کالبد جسمانی من خارج شد.
و حالا این روح اشرف مخلوقاته که در حدود پنج دقیقه زمان دنیایی حدود ۲۰۰ سال شایدم بیشتر از زندگی خودش و ادمهای دیگه رو اونجا میبینه در یک زمان و در هزاران مکان.
(دقت کن! همزمان هزاران مکان و هزاران وقایع)
اولین باره در کل عمرم میخوام از اون دنیا برای کسی تعریف کنم،
با ایمان به اینکه مطمئنی اون دنیایی وجود داره و خدایی هست تجارب من رو بخون،
در غیر اینصورت اگه یقین نداشته باشی دنیای پس از مرگی هست، من شاید مورد تمسخرت قرار بگیرم چون تو حق داری بخندی به چیزایی که من دیدم و میگم.
سخته تعریف دنیایی که در اینجا واژه ای برای بیانش بلد نیستی، سخته توصیف دنیایی که از زبان دیگریست و تو در این دنیا نمیدونی با چه زبونی توصیفش کنی،
ادبیات و زیبایی های اون دنیا با اینجا فرق داشت، ولی من تموم سعیمو میکنم براتون به تصویر بکشم.
رنگها، صداها، زیبایی ها ،دلبری ها و عشق نوازی ها و تمام انچه در زیبایی های اینجا دیدی مثل قطرس در مقابل دریا که من اونجا دیدم،
البته اینم بگما تلنگرو عذابم داشت که خب در مقابل عشق بازی ها و زیبایی هاش برای من ناچیز بود.
براکه بهتر تجسم کنیم من جدا جدا به هر یک از وقایع میبرمتون:
روح من حدودا در دو یا سه متری فضای بالای جنازه یا همون جسم من قرار گرفته، پر از استرسه پر از ابهته پر از خوشحالیه پر از ترسه و پر از جلال و شکوه خالقش و هزاران حس و حال دیگه که همزمان در هزاران مکان بود.
در این برگ میخوام یه مورد از هزارانش بگم تا کم کم به هر کدوم بپردازیم باهمدیگه:
تصور کن صورت وحشتناک غرق در خونم رو دارم میبینم دلم میخواد به جسمم برگردم هی میرم کنارش هی سعی میکنم خودمو ببرم داخل جسمم، حتی روش میخوابم اما هیچ اتفاقی نمیفته ، خیلی دوس دارم به جسمم برگردم اما!

میشه واسه شادی روح پدرم صلوات بفرستید؟
بسم الله النور💫 فقط تجسم کنیم باهم بچه ها؛ ثانیه ی اخرو وقتی ک زنده ام هنوز و قبض روح نشدم، یه حسی ...

بسم الله النور💫
اما هیچ اتفاقی نمی افتاد...
خیلی تلاش میکردم به جسمم برگردم(منظور روحمه) اما هیچ اتفاقی نمی افتاد.
سعی میکردم به سینه ام ضربه بزنم هیچ اتفاقی نمیفتاد!
سعی میکردم خون ها رو از روی صورتم پاک کنم و یه بار دیگه خودمو ببینم اما نمیشد،،،
صورتمو نوازش میکنم هیچ اتفاقی نمیفته، انگار گریه میکنم و هی صورتمو به صورت غرق در خونم میمالونم،
انقد به جسم یا همون جنازه ام تعلق داشتم که خودمم باورم نمیشه الان چه عشق بازی ها که با جسمم کردم...
با استرس زیادو گریه های فراوون از تعلقات دنیاییم، قربون صدقه ی جسمم میرفتم ، و دور تا دورم رو میفهمیدم چه خبره، و حتی زندگی ادمهای اونجا رو میفهمیدم چیه، از گذشته ی ادمای اونجا و زندگیشون با خبر بودم،،،
حتی میفهمیدم اونی که داره در اطرافم با گوشیش صحبت میکنه پشت خطش کیه شمارش چیه چکارشه و اصن چجوری اینا باهم مچ شدن
حتی میفهمیدم داره دروغ میگه بهش یا راست...
همزمان زندگی تمام ادمای اونجا رو میدیدم،
همزمان میدیدم دزدی که بدنبال وسایلام میگشت و همزمان زندگی و گذشته ی دزدو میدیدم،
همزمان زندگی راننده که به من زده بود رو میدیدم ، همزمان پدرومادرم رو میدیدم که دارن چکار میکنن تو اون لحظه ، همزمان رفیق صمیمیم رو میدیدم که در چه حاله، همزمان پسرداییم رو میدیدم که در چه حاله، همزمان دختری که تو دانشگاه میگفت دوسم داره رو میدیدم داره چکار میکنه،
همزمان خواهر و برادرانم رو میدیدم دارن چکار میکنن،
همزمان زندگی معلم جغرافیای سوم راهنماییم که تنبیهم کرد رو میدیدم،
همزمان زیبایی های خارق العاده از خدای خودم میدیدم،
همزمان پسری که تو مدرسه با خودکار زدم رو دستش و دستش عفونت کرد رو میدیدم و ...
و هزاران فهمیدن های دیگه که همزمان همشون اتفاق میفتاد که دارم ذهنیتتون رو اماده میکنم ک راحتتر درکم کنید...
همزمان هزاران اتفاقها، هزاران وقایع، و هزاران زندگی رو میدیدم با پر از خاطرات ریزو درشت که هر وقایع از زندگی و کارای من و کسایی که روشون تاثیر گذاشته بودم مثل یک زنجیر به دیگران یا کائنات وصل میشد و برای هر دونه زنجیر یک زندگی برای من مرور میشد از کارم یا از رفتارم یا از ادمای زندگیم، در قالب پاداش یا عذاب.

میشه واسه شادی روح پدرم صلوات بفرستید؟
بسم الله النور💫 اما هیچ اتفاقی نمی افتاد... خیلی تلاش میکردم به جسمم برگردم(منظور روحمه) اما هیچ ات ...

بسم الله النور💫
با درک به همزمان بودنه هزاران وقایع بریم به جزیی از یک واقعه بپردازیم.
روح من که بشدت وابسته ی جسمشه، بشدت دلش میخواد بره داخل جسمش.
در همون حین،  یک هیبت نورانی با قد رشید و چهره ای پر از ابهت میبینه که از جنس اشرف مخلوقات نیست.
لبخند زیبایی بهت میزنه اما تو ازش میترسی
دست نوازش به سرت میکشه اما تو ازش میترسی و دستشو میخوای پس بزنی،
زانو میزنه و پاهاتو میخواد نوازش کنه ، اما باز هم تو ازش میترسی و عقب میری،،،
بشدت باهات مهربانه اما باز تو ازش میترسی،
با زبون بی زبونی بهت میگه کاریت نداره و دوستت داره فقط،  اما تو ازش میترسی و هی به جسم خودت نگاه نگاه میکنی،
اون قد رشیدو هیبت نورانی وقتی میبینه خیلی علاقه به جسمت داری میره کنار بدنت و جسمتو نوازش میکنه،
خون ها رو از رو صورتت میزنه کنار، تموم خورد شدگیهای صورتت رو میچینه سر جاش، چشمای لهتو درست میکنه دندوناتو درست میکنه، فک بالا و پایینتو درست میکنه ، پیشانیت ، گونه هات چشم هات و ابروهاتو درست میکنه و میچینه مث یک پازل سر جاش، اون لحظس که شگفت زده میشی 😍خوشحال میشی و غرق در امیدو سرور میشی بلافاصله میری دوباره بخوابی روی جسمت، و باز هم اتفاقی نمیفته، دو بار سه بار از پهلو ، از رو ، از هرجایی امتحان میکنی که وارد جسمت بشی اما نمیشه ، و باز هی به صورت درست شده ی سالمت نگاه میکنی خوشحال میشیو دوباره امتحان میکنی که برگردی به جسمت اما باز هم نمیشه.
اون هیبت نورانی و پر ابهت کنار جسمت نشسته و طوری بهت نگاه میکنه که حس میکنی عاشقته و تا حالا عشقی به زیبایی تو نداشته، طوری بهت نگاه میکنه که انگار خودش با اون ابهتش نوکرو بردس و تو یک ارباب تمام عیاری، طوری بهت نگاه میکنه که حس غرور برت میداره و انگاری دیگه ازش نمیترسی!!! همونجاس که ازش سوال میکنی چجوری صورتمو خوب کردی؟ چجوری خونا رو پاک کردی؟ چجوری دوباره صورتو ساختی؟ ینی من الان خوب شدم؟!؟
میخوام به جسمم برگردم بگو چکار کنم؟
اون هیبت با ابهت و نورانی فقط بهت نگاه میکنه و لبخند عاشقانه میزنه!  فقط لبخند.
لباستو از تن جسمت درمیاره و شکستگی ها و کوفتگی های قفسه سینه ی جسمتو با نوازش کردن خوب میکنه.
همینجور که تو داری نگاهش میکنی و شدیدا هم خوشحالی که داری انگاری خوب میشی، شلوارت رو هم از تن جسمت درمیاره و با نوازشو مهربانیش تمام خونریزی ها و دردها و کوفتگی های پاهات رو هم خوب میکنه ، همچنین همین کارو با دستات انجام میده😍 از خوشحالی سر از پا نمیشناسی غرق در شعف و شادی شدی، و اون هیبت نورانی چنان بهت عشق میورزه که ...
💚🦋

میشه واسه شادی روح پدرم صلوات بفرستید؟
بسم الله النور💫 با درک به همزمان بودنه هزاران وقایع بریم به جزیی از یک واقعه بپردازیم. روح من که بش ...

بسم الله النور💫
اون هیبت نورانی چنان بهت عشق میورزه که یه لحظه با خودت میگی الان که خیلی حال میده، خیلی اینجا زیباس خیلی این عشق جان که اسمشو نمیدونم تحویلم میگیره، اصن براچی برگردم به جسمم، اصن براچی برگردم به دنیای قبلیم،! تو همین حرف زدنای باخودت که هستی داری عشق بازی اون هیبت نورانی با جسمتو میبینی، و حسابی کیف میکنی.
موهاتو دست میکشه، صورتتو نوازش میکنه و پیشونیتو میبوسه که البته قابل توصیف نیس بیان احساس نابو بکره تو  در اون لحظه...
طوری صورتت زیبا شده طوری بدنت بدون بریدگی و جراحت شده که انگار تو ام مث اون هیبت نورانی داری زیبا میشی ، زیبایی ای که قابل وصف نیست، یک جسمی از خودت میبینی که به خودت افتخار میکنی ، میگی با خودت من همونم الان؟! زیباتر از زیبارویانی که دیدی چیه؟ باشکوه تر از صورتهایی که دیدی چیه؟ رشیدتر از اندامی که دیدی چیه؟ که اون هیبت نورانی بهت میگه تمام اینایی که داری میگی هیچه نسبت به اینی که الان هستی، بهت میگه تو زیباترینو ناب ترینو برترین مخلوق خداوند هستی، بهت میگه تو بر من افضلی برتری و صاحب و سروری، بهت میگه خداوند به من دستور داده با تو مهربان باشم که مهربانی من قطره است در مقابل اقیانوس های دنیایی که ازش اومدی نسبت به مهربانی خدا.
(بهت میگه خدا مهربانترینه مهربانانه)
اسمتو صدا میزنه و برای اولین بار بهت میگه حامد اماده ای با من بیای؟
بهش میگی کجا ؟ بهت میگه همه جا
بهش میگی پیش کیا؟ بهت میگه پیش تموم آدما
بهش میگی من که ادم زیادی نمیشناسم!؟ بهت میگه تو تموم ادم های دنیا رو میشناسی
بهش میگی خدا کجاس؟ بهت میگه خدا تو قلب تموم آدم هاس
بهش میگی حتی ادم بدا؟ بهت میگه حتی ادم بدا
بهش میگی اسم تو چیه؟ بهت میگه تموم اسما
بهش میگی من بدم یا خوب؟ بهت میگه تو هم بدیو هم خوب
بهش میگی قراره در آتش بسوزم؟ بهت میگه خدارو در بالا برات تفسیر کردم
بهش میگی قراره برم بهشت؟ بهت میگه به اطرافتو انتهای اون نور بی نظیر نگاه کن
بهش میگی اونجا بهشته؟ بهت میگه تمام خوبیات بهشته
بهش میگی بدیام چی؟ بهت میگه تموم بدیات جهنمه
بهش میگی ینی قراره بسوزم؟ بهت میگه خدا رو بالا برات تفسیر کردم
بهش میگی چرا من هیچی نمیدونم؟ بهت میگه چون همه چی میدونی
بهش میگی داری عصبیم میکنی!؟ بهت میگه منم همینو میخوام
بهش میگی مگه نگفتی خدا بهت گفته با من مهربون باشی؟ بهت میگه مهربونم حامد
بهش میگی پس چرا عصبیم کردی؟ بهت میگه خدا بهم دستور داده
...!!!!

میشه واسه شادی روح پدرم صلوات بفرستید؟

لایک کنید لطفا

خدایـــــــــــــا؛ بابت هر شبی که بی شکر تو سر بر بالین گذاشتم بابت هر صبحی که بی سلام به تو آغازش کردم بابت لحظات شادی که به یاد تو نبـــــودم بابت هر گره که به دست تو باز شد و من به شانس نسبتش دادم بابت هر گره که به دستم کور شد و تو را مقصر دانستم بابت همه گناهانی که مرتکب شده ام و همه گناهانی که بعدامرتکب میشوم مرا ببخش و گنهانم را به نیکی تبدیل فرما ای کریم
بیشتر ببینید
بسم الله النور💫 اون هیبت نورانی چنان بهت عشق میورزه که یه لحظه با خودت میگی الان که خیلی حال میده، ...

بسم الله النور💫
بهش میگی خدا بهت دستور داده عصبانیم کنی؟یعنی چی؟ تو که گفتی خدا مهربونه!؟ بهت میگه چون مهربونه میخواد عصبیت کنه!، حامد تو خدا رو نمیشناسی
بهش میگی تو که میشناسی بهم بگو؟ بهت میگه چندبار برات توصیف کردم
(اما اینجوری میگم بهتر بفهمی در قیامت خدا به قدری مهربانه که شیطان به طمع می افته تا خدا حتی اونو ببخشه!!!)
درک من
و باز دوباره حس غرور و خوشی بهت دست میده دوباره سرخوش از خدایی که داری میشی، غرق در سعادت میشی ناب ترین احساسات بهت دست میده،
درونت پر از غوغا میشه که ای جان من اینهمه خطا و گناه داشتم که یک میلیاردم شیطانم نبوده ینی همشو خدا میبخشه، ایول جونمی جون ...
تو این فکرایی که اون هیبت نورانی بهت میگه؟
نه حامد اینطور نیست، خداوند عادل هست و عدل الهی میگه اگه خوبی کاشته باشی ، خوبی برداشت میکنی و اگه در مزرعه ات تو دنیا، بذر بدی پاشیده باشی باس همونا رو برداشت کنی.
دوباره به فکر میری
بهش میگی چرا همه چی برام مجهوله؟ چرا کمکم نمیکنی بفهمم؟ بهت میگه تو در دنیای قبلت مجهول بودی الان همه چی برات اشکاره و اتفاقا خیلی میفهمی...
بهش میگی نخیر نمیفهمم و حسابی عصبی میشی ازش (و شاید بی احترامی میکنی، نمیدونم) و انگار باز غرورهای دنیاییت بهت دست میده و باز میشی همون حامده مغروره سابق. انگار تا باز کمی مهربونی دیدی پر رو شدی پرتوقع شدی و انگار یادت رفته تو مُردی ، انگار یادت رفته این تویی که باس جواب پس بدی، انگار یادت رفته این جسمی که بصورت خیلی زیبا شده و پر از نورو رحمت میبینیش جنازه ی تو بود که توسط همین هیبت نورانی که مامور خدا بود اینشکلی شد ، انگار باز یادت رفته که تو همونی بودی که خیلی میترسیدی از مامور خدا و باز انگار یادت رفته مهربونی هایی که در حق جسمت شد.
تصور کن تمومه نورو روشنایی، خیرو برکات، زیبایی ها و شگفتیها، شکوه و عظمت و هرچه که حال تورو خوب کرده بود در اون لحظات از جمله همون مهربونی های هیبت نورانی به یک آن محو میشه، ورق برمیگرده،
پر از ظلمات و تاریکی میشی، پر از رعب و وحشت میشی ،پر از تنهایی و ترس میشی و پر از حس غلط کردم...
میگی غلط کردم غرور برم داشت غلط کردم عصبی شدم غلط کردم انقد سوال پرسیدم غلط کردم .
من میترسم برگرد...
انقد حالت بده و انقد پر از ترسی که در همون حین جسم بی جانت رو میبینی اما این بار نه با شکلی زیبا و سالم، بلکه با همون صورت و جمجمه ی له شده ی پر از خون، با همون کوله پشتی و لباس های پوسیده، با همون دستو پای پر از کوفتگی و شکستگی و خون مردگی، و...

میشه واسه شادی روح پدرم صلوات بفرستید؟
بسم الله النور💫 بهش میگی خدا بهت دستور داده عصبانیم کنی؟یعنی چی؟ تو که گفتی خدا مهربونه!؟ بهت میگه ...

بسم الله النور💫
با درک به همزمان بودن هزاران واقعه بخونید و برگ های قبل رو هم خونده باشید لطفا چون خیلی از سوال هاتون رو در برگ های قبل و استوری ها گفتم.
⏸داری به چهره ی بی جان جسمت نگاه میکنی، پر از ترس و تنهایی هستی، و در اون ظلمات تاریکی و رعب و وحشت، همینطور که داری به صورتت نگاه میکنی یک نیرویی دیدگان تورو میبره به قبل از اینکه تو بوجود بیای (بلد نیستم توصیفش بکنم😭)
پس با زبون خودمو درک خودم میگم:
تصور کنید یه قطره آب رو بصورت میکروسکوپی برات بزرگه بزرگه بزرگ میکنه، و تو در اون قطره آب که ریزترین مولکول هاش رو برات بزرگ کرده دهها چیز میدیدی بصورت مجزا در بزرگنمایی های میلیونی هر مولکول ، چندتاشو که یادم مونده رو براتون مثال میزنم؛
اول خودت رو میبینی، همون تصویری که یک ساعت قبل از تصادف تو ایینه از خودت میدیدی، ینی انگاری بخشی از ریزترین مولکول بزرگنمایی شده ی اون قطره تو بودی.
بعد عظمت آسمونها ، دریاها، کوهها، تموم ماشینا، تموم خونه ها، برجها، ویلاها، تموم تجهیزات و زیبایی های دنیا رو انگار میدیدی انگاری دنیای مدرن امروزو همشون رو میدیدی، بعد اینجوری برات باز میشد تصاویر ، که گویا راز تموم این علمها و زیبایی ها رو دارن بهت نشون میدن😍  مثلا فرض کن فرایند بوجود اومدن دریای خزر رو از اول تا اخر بهت بگن چجوری بوده، یا بهت بگن هفت اسمون کجاس و چیه علمو دانشو داستانش ، یا بهت بگن اصن راز اینکه کشتی با هزاران تن وزن میتونه روی اب شناور باشه چیه، یا بهت بگن دلیل بوجود اومدن سیاره های دیگه چیه یا بهت بگن هدف از خلقت تو چی بوده، خلاصه خودمونی بگم یه اسرارو علمو دانشی بهت نشون میدن که میفهمی اینجا داریم اشتباه میزنیم😁
تموم این تصاویرو که میبینی  همشون رو انگاری در اختیار تویی که ریزترین مولکول اون قطره بودی قرار دادن ، همه ی دنیا رو انگار بهت میدن😍🙈 بعد یهو یه جنین در رحم مادر میبینی که اون جنین تویی و همه ی اون چیزایی که در اختیارت قرار دادن رو جا میزاری در فضایی غیر از رحم مادر، اما فکر میکنی در اختیارته و دیگه ازین به بعد تموم اون چیزایی که بهت دادن رو فقط در رحم مشاهده میکنی و بهش فکر میکنی درحالیکه دیگه در اختیار تو نیس، تصویرسازی از روز اول فرایند بوجود اومدن تو برات نمایان میشه تا روزی که بدنیا میای، و اون روز انگاری بعد از چشم باز کردن به این دنیا گریه هایی که میکنی همش بخاطره اینه که از جای فوق العاده زیبایی اومدی به یه جایی که اصن نمیدونی چیه(شایدم من نمیدونم ، واقعا نمیدونم😭) توصیف چیزی که بلد نیستم چجوری بگم بهتون خیلی سختمه😭
به هر حال سعی میکنم

میشه واسه شادی روح پدرم صلوات بفرستید؟
ارسال نظر شما


نظر خود را وارد نمایید ...

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792