2777
2789
عنوان

خانواده شوهر بعد زایمان.................

| مشاهده متن کامل بحث + 80344 بازدید | 154 پست
مادر شوهر من هم فردای روز زایمانم به اصرار اومد بیمارستان از صبح تا بعداز ظهر تازه می خواست شب هم بمونه. به خدا قسم یه کاری کرد که من با اون شکم تازه بخیه شده هق هق گریه می کردم از دستش. پرستاری که هی میومد وضعیت منو چک کنه، بهم گفت مادرشوهره؟ با گریه سرم رو تکون دادم. گفت کاملا معلومه خدا بهت رحم کنه. بعد از مرخص شدنم هم یه بشقاب غذا درست نکرد برامون عوضش خودش و دوتا پسر عزبش هر روز عصر نشینی تشریف میاوردن خونه ما انتظارهم داشت مامان پذیرایی کنه که شوهرم خدائیش نذاشت. روز چهارم هم پاشدن رفتن مکه که ایشالا خیرازش نبینه چون برگشتنی یه کاری کرد که من و شوهرم باهم یه دعوای وحشتناک کردیم. کلا اینجور مادرشوهرا بمییییییییییییییییییرن.وای خدا دوباره اعصابم خراب شد.
بزرگترین مصیبت برای یک انسان آن است که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته باشد نه شعور لازم برای خاموش ماندن
شادی خندان چه طاقتی داری خدا صبرت بده.انشالله تو همسرت باهم خوب وخوش باشید رندگی وعشق شما از همه چی مهمتره عزیزاعصابتو واسه گذشته ها داغون نکن...دیگه که نمیتونی تربیتش کنی درست بشو نیستن

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



ما طبقه بالای مادر شوهرم میشینیم،دوران حاملگی با اینکه زیاد ویار نداشتم و حالم خوب بود ولی مادر شوهرم نمیذاشت غذا درست کنم،بنده خدا صبح تا ظهر کلاس داشت ولی همیشه ناهار منو میاورد بالا،میگفت:تو نیا پایین اذیت میشی،بعد زایمانم خیلی کمک گرد،حتی ساعت۳نصفه شب اگه بچه گریه میکرد میومد بالا ..

خدا خیرش بده
منم با مادر شوهرم توی یک ساختمان بودیم.بعد از زایمان من مادرشوشو انگار اون زاییده بود یه حالتی بود حالت اینکه همش امر و نهی کنه این کارو بکن این کارو نکن....همش منو با دخترش که ماه قبل زایمان کرده بود مقایسه می کرد . من افسردگی گرفته بودم و نمی تونستم چیزی بخورم حالت تهوع داشتم. وقتی مادرشوشو می آمد خونمون استرس می گرفتم. همش می گفت دخترمن روزی چند لیوان شیر می خورد توچرا نمی خوری و ما هیچ کدوم افسردگی نداشتیم . ما اصلا از چیزا توی خانوادمون نیست . یا مثلا بچه من زردی گرفته بود از بس این خانم می گفت نه بچه زردی نداره ما دیر فهمیدیم بعد هم گفت خب ما هیچ کدوم از بچه هامون زردی نگرفتن من نمی دونستم زردی داره.... وقتی رفتم دکتر تا بخیه هامو بکشه دکترم از حال روحی بد من شاخ در آورده بود و به شوهرم گفت چند وقت سرکار نرو خانومت حالش خیلی بده.اما مادرشوهرم به جای دلداری چرت و پرت می گفت.مامانم هم خونه ما بود و بعد از 10 روز که می خواست بره به مامانم گفت چرا داری فرار می کنی؟ تازه به مامانم گفت من به خاط تو اومدم بالا( خونه ما) وگرنه من با این دخترت کاری ندارم ( فقط به این خاطر که وقتی بچم به خاطر زردی توی بیمارستان بود همش به من می گفت ابنو بخور اونو بخور و من بهش گفتم نمی خورم مامان اصرار نکن و بهش برخورده بود یا اینکه وقتی زردی بچم خوب شد چرا من بچه را بغل کردم و ندادم تا اون بگیره و از بیمارستان بیایم بیرون...) خلاصه هروقت یاد کارهای اون عتیغه می افتم هیچ وقت نمی بخشمش چون خیلی حالم بد بود و یکی از عواملش هم مادرشوهرم بود.
منم زمانی که زایمان کردم ماه رمضان بود هیچ کدومشون نیومدن نه بیمارستان نه ملاقاتم تازه بعد ازیک ماه که اومدن انگار دعوا داشتن خاک برسرشون همیشه نفرینشون میکنم خیلی کارای بدی کردن که ارزش نداره بگم اعصابمو بهم میریزه
من مادر شوهرم خوبه.اما امان از خواهر شوهرم.خیلی خوب می تونه مادرشو بر علیه من پر کنه.چون بچه من پسر بود.و.مال اون دختر بوده خیلی اذیتم کرد در این حد که وقتی بچه من زردی گرفت رفتیم بیمارستان.منو متهم می کردن که مادر خوبی نیستم که بچه این طوری شده و مادر هم مادرای قدیم ...خیلی ازارم دادن.منم افسردگی شدیدی گرفتم.
من عید زایمان دارم نمیدونم چطوری رفتار میکنن میدونم که سعی میکنه زیاد دخالت نکنه تازه چون من خونم شهرستانه و مامانم نیستش میرم خونه خواهرم مطمئنم دیگه روش نمیشه بیاد اونجا زیاد
ولی اینطوری که شما میگید من باید خواهرشوهر بدی باشم ولی موقع زایمان عروسمون هیچ کدوم از فامیلاش نبودن یعنی نه مادر نه برادر نه خاله هیچ کس فقط من و داداشمو خواهرم و بابام بودیم که بردیمش بیمارستان و پشت اتاق عمل بودیم ولی وقتی موقع وقت ملاقات شد و همه کارا به خوبی انجام شد همه فک و فامیلش ریختن اونجا تازه شب قرار شده بود که زن داییش بمونه پیشش منم تا اون بیاد مونده بودم چون قرار بودش شب بیاد ساعت 11 اومدش بیمارستان من دیگه جون نداشتم تازه یه بیمارستان مسخره رو انتخاب کرده بود فکرم میکرد خیلی بیمارستان خوبیه
ولی به درد نمیخورد هیچ کاری واسه بچه نیمکردن دو بار بچه پی پی کردش همه لباساشم خراب کرده بود که من مجبور شدم دست تنها عوضش کنم اونم پی پی بچه یه روزه که افتضاحه
تازه بچه سینه مادر رو نمی گرفت من خودمو کشتم که بچه سینه رو بگیره هر دو ساعت بهش شیر میدادم فکر کنم عروسمون خیلی بهم فحش میداده
تازه ما سعی میکردم شب نمونیم بعد از ناهار سعی میکردیم بریم تازه عصرا که میشد همه فک و فامیلش میامدم دیدنش تازه عروسه هم بلند میشد میامد بیرون پیششون مینشست تازه اونا که میامدن انتظار داشتن که ما ازشون پذیرایی کنیم و براشون شام درست کنیم که ما هم عین خاک تو سرا اینکار رو میکردیم
تازه روز پنجم بچه زردی شدید داشته تازه یکم داشته خوب میشده میخواست بره خونه زن داییش مهمونی
من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد
وای با این خاطراتی که شما دارید مو به تن آدم سیخ میشه....الهی بمیرم با این تن بخیه خورده و ضعیف بعد زایمان چی کشیدین؟یعنی به فکر روحیه تون نبوده؟حتی مثل یه انسان باهاتون رفتار نکردن ؟ دوستان زیادی حرص نخورید واگذار شون کنید بخدا فقط همین................
مرسی بامبو و جوجو جون اینطوری کلی امیدوار شدم
آخه میدونید من شهرستان بودم به خاطر اون ده روز مرخصی گرفتم رفتم تهران اونم که اینطوری بودش حالا بیا و خوبی کنید
من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد
سلام،پس من چی بگم ؟ من و خواهرشوشو که اون شهرستانه تو یه هفته زایمان کردیم. واسه همین 18 روزگی پسرم خواهرشوهرم و یه دختر 10 ساله و یه پسر 7 ماهش و برادر شوهرم که همسن خودمه و پدر و مادر شوهرم از شهرستان اومدن و تا دو ماهگی پسرم اونجا بودن، وای همش با روسری جلو برادر شوشو ، شبا زود می خوابیدن صبح ها زود بیدار می شدن، شب می رفتم تو تاریکی یه لیوان شیر می خوردم صبح باید جواب پس میدادم که مادر شوشو نتونسته راحتبخوابه، به لشکر کشی می گفتن کمک ، والا اون غذا درست کردنشون بخوره تو سرشون مامانم طبقه بالای ماست کمکم بود . بعد هم کلی منت گذاشتن
بدترین سالهای زندگیم بود نمی دونم ولی انگار وقتی مادر شدم مامان شوشو از حسادت داشت می مرد ، به خوابم هم گیر میداد ، ولی بالاخره شوشو صبرش تموم شد و تو 9 ماهگی پسرم یه دعوای اساسی با مامانش راه انداخت، هر چند اون از رو نمی ره و هنوز که پسرم 2سال ونیمشه اعصاب برام نمی ذاره ولی تا یه چیز میگه شوشو با شوخی در عین حال تند جوابشو میده ، خدا به داد زایمان بعدی برسه !!!
به مامانم گفتم بچه بعدیمو می خوام کره ماه به دنیا بیارم دست هیچکی بهم نرسه
2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز