اینم خاطره زایمان من :
بلاخره وقت کردم خاطره زایمانمو بنویسم:
از سه شنبه یعنی یک روز قبل زایمانم یه کم استرس داشتم و یه کم دل و رودم هم ریخته بود بهم !!!! و فکر کنم مال فردا بود چون هیچ وقت سابقه نداشت من اینطوری شم!!! به هر حال سر خودم رو با درس فردا که امتحان داشتم گرم کردم تا موقع خواب....
فرداش یعنی چهارشنبه 15 تیر صبح ساعت 7 بلند شدم و ناشتا باید میرفتم سر جلسه یه امتحان فکری و حل کردنی!!! ساعت 7:30 دانشگاه بودم ، ساعت 8 امتحان شروع شد، و سوالات خوب بود .....استادم که قبلا ازش خواسته بودم به خاطر زایمانم ازم زودتر ازم امتحان بگیره و قبول نکرده بود اینگاری یه کم عذاب وجدان داشت...گفت فردا زایمانته ؟ گفتم نه بعد امتحان باید برم بیمارستان!!!دلش سوخت هی میومد میگفت بگم آب میوه واست بیارن؟چایی میخوای؟آب میخوای؟! دیگه بار اخر بهش گفتم باید ناشتا باشم ....دلش سوخت گفت آخی!!(خوب یکی نیست بگه چی میشد از من زودتر امتحان میگرفتی؟!)، به هر حال با هر سختی بود (از گشنگی و مخصوصا تشنگی گرفته تا خستگی امتحان و با یه شکم قلنبه که زیر میز اون صندلی ها جا نمیشد و کمر درد....) امتحانم رو دادم و ساعت 9:45 تموم شد....شکر خدا بد هم نشد.....
امیر اومده بود دانشگاه دنبالم با خالم و خواهرم و مادرشوهرم و رفتیم بیمارستان ساعت 1:15 بود رسیدیم بیمارستان بهمن، و رفتیم قسمت پذیرش و راهی بلوک زایمان شدم....دم در بلوک خیلی ریلکس از همه خداحافظی کردم ، البته موقع خداحافظی با امیر بغض داشتم ولی جلو خودمو گرفتم و رفتم تو.....اونجا تو یه اتاف بهم لباس دادن که عوض کنم منم اول رفتم وضو گرفتم و اومدم لباس پوشیدم و خوبیدم رو تخت ، ازم خون گرفتم و تو یه کاغد از سونو و ازمایشات قبلی چیزای پر کردن و چند تا سوال پرسیدن و بهم سرم زدن ، راهی اتاف عمل شدم، اونجا منتظر شدم که اتاق عمل خالی بشه تو راه افسانه دوستم که دیر رسیده بود اومد تو و باهام خداحافظی کرد.....هر کی اونجا بود هی میپرسید چرا اینقدر دیر اومدی ؟اخه همه واسه زایمان ساعت 6 صبح میان واسه پذیرش!!منم میگفتم امتحان داشتم و همه کلی متعجب!!!(خوب چکار کنم؟اگه نمیرفتم واحدم حذف میشد،دکترم هم روز زایمانمو تغییر نمیداد میگفت من با تیم بیهوشی که کار میکنم چهار شنبه ها هستن منم واسه اینکه اون راحت کارشو بکنه قبول کردم)
خلاصه همینطور که رو تخت دم اتاق عمل بودم یه خانم از رویان اومد واسه بند ناف یه سوال هایی پرسید و رفت و یکی اومد گفت فیلم میخوای گفتم اره و شزوع کرد ازم فیلم گرفتم و سوال پرسیدن که چه حسی داری و اینا و اسمش چیه و......یه خانم هم اومد گفت باید بری دستشویی چون سوند واست وصل نمیکنن،منم که وضو گرفته بودم گفتم ندارم ولی اون گفت الا و بلا باید بری.....خلاصه با سرم تو دست رفتم واومدم و راهی اتاق عمل شدم.....
اونجا شکمم رو با بتادین و یه سری چیزای دیگه تا پایین شستن که خیلی هم یخ بودن!!بعد یه سری ملافه های سبز که سنگین و داغ بود گذاشتن رو شکمم و گرم بشه و متنظر دکتر شدن،یه ماسک اکسیژن زدن و گقت نفس بکش ، دکتر لباف اومد تو اسم بچه رو پرسید گفتم کیمیا، گفت این اسمها چیه میزارید!بذار زهرا و ....یا حالا اگه سوسولی بذار نازنین زهرا و ....!!!!بعد هم گفت هوای این دخترمونو داشته باشید که از سز جلسه امتحان میاد!!!خلاصه این امتحان ما هم حسابی سوژه شده بود
بعد من بهش گفتم میشه به دنیا اومد تو گوشش اذان بگید گفت خودم نمیگفتی هم اینکارو میکردم. بعد هم گفتم میشه به دنیا اومد اول رو سینم چند دقیقه نگهش دارید بعد ببریدش؟گفت اگه اکسیزن نخواد اره ولی اگه بخواد اول اکسیزن میگره بعد اینکارو واست میکنیم،خلاصه دکتر شروع کرد به 4 قل خوندن و دکتر بیهوشی هم اومد یه لحظه به یوی تند و تلخی اومد تو ماسک اکسیژن و من دیگه چیزی نفهمیدم....دخترم ظاهرا 11:22 دقیقه به دنیا اومده.....
بعد من چیزی که یادم میاد فکر کنم تو ریکاوری بود که یه نفر بهم گفت خوبی؟منم پرسیدم بچم سالمه ؟ و چون از قبل سونو گفته بود سر بچه بزرگه ....پرسیدم سرش خیلی بزرگه؟ گفت: اره ولی غیر طبیعی نیست(راستم میگفت اصلا به چشم نمیومد )...درد داشتم دهنم خشک بود و مینالیدم ومن دوباره خوابم برد، با یه صدای یه پرستاره بیدار شدم که میگفت حال این بهتره اول اینو ببرید بخش....منو با تخت بردن همون دری که از بلوک زایمان میخورد به اتاق عمل ها و میخواستن تختمو عوض کنم که من واسه اینکه اونا عجله نکنن و دردم نیاد گفتم خودم میرم و خوابیده با زحمت از تخت خودم یواش یواش رفتم رو اون یکی تخت و وای که چه دردی میکشیدم اینگاری نصفم کرده بودن !خلاصه راهی بخش شدم اونجا همه منتطرم بودم و ساعت 1:45 بود و صدای گریه بچم که از گرسنگی جیغ میزد میومد، همسرم اومد منو بوس کرد و گفت اینقدر نازه و من و اون با هم گریه میکردیم .... بردنم تو اتاقم و من دوباره باید رو تخت جابجا میشدم که خودم اینکارو مردم دوباره و بعد بچه رو خالم گرفت زیر سینم که شیر بخوره هنوز توان اینکه درست ببینمش رو نداشتم ، عزیزم اونم قلوپ قلوپ شیر میخورد بعد که یه کم شیر شد نشونم دادم و من باور نمیکردم این دخمل من باشه همش میگفتم یعنی این تو دل من بوده عین عکس سونوش بود و سفید و به قول دکتر سونو حسابی گیس گلابتون بود....
روز اول نمیدونم از گیجی بیهوشی بود یا درد خیلی حس قوی بهش نداشتم ولی از فرداش میکشت منو اون نگاهاش.....
عاشقتم مامانی
تو بیمارستان تشنگی خیلی اذیتم میکرد اخه نباید هیچی میخوردم تا شکم گرامی کار کنه و هی پرستار میومد میگفت کار کرد منم میگفتم نه!!!اولش خیلیییییییی درد داشتم ،گفتم درد دارم اونم بهم یه امپول زد گفت مخدره الان دردت اروم میشه ، اگه باز درد داشتی نمیشه تکرار کرد کرد ولی بگو واست شیاف بزاریم(البته خودشون نگفته مرتب اینکارو میکردن)... تا ساعت 11 شب هیچی حتی یه قلوپ اب هم بهم ندادن و ساعت 11 یه چایی عسل دادن و خوردن آب ازاد شد،(اخیییییییی راحت شده بودم) و من با خودم عرق نعناع برده بودم خوردم که هم گاز شکمم که به خاطر عمل خلیی هست بره هم چون شیرین بود یه کم به گرسنگیم غلبه کنه، خلاصه من تا فرداش ساعت 1:30 ظهر هیچی نخوردم و بلاخره کمپوت گلابی به دادم رسید....
غروب بود یه خانمه اومد گفت باید راه بری منم گفتم نهههههههه،گفت نترس و من با بدبختی بلند شدم نفسم درنمیومد از درد ،گفت تنگی نفس عادی هست،که من تا 5 6 روز هم موقع بلند شدن همین طوری میشدم....خلاصه با کلی درد تا دستشویی رفتم و بعد هم تو اتاق یه کم راهم بردم ،دیگه من خودم به توصیه پرستارا تا اخر شب کلی راه میرفتم....
ساعت 10 شب هم یکی اومد شکمم رو فشار داد که من جیغم دراومد....خیلی درد داشت(بی انصاف )
ولی الان که 2 هفته گذشته همش یادم رفته و فقط خدا را به خاطر این موجود ناز و سالم و دوست داشتنی که بهم داده شاکرم....
خدا جونم ممنونممممممممممممممم