2777
2789

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



منم با تاخیر زیــــــاد اومدم

اول اینو بگم که تو 9 ماه بارداری سختی های زیادی کشیدم و خاطره این مدت تا ابد تو ذهنم میمونه.تا 4 ماه ویار شدید بعد از اونم دردای وحشتناکی اومد سراغم و دکتر احتمال زایمان زود رس دادو باید استراحت میکردم.با این همه تصمیم قطعی گرفتم که زایمان طبیعی داشته باشم و تـاریخ زایمانم هم 31 خرداد بود.
ماه اخر به سفارش دکترم روزی 2 ساعت پیاده روی میکرم که واقعا برام سخت بود چون دخترم خیلی پایین بود و درد لگن و پایین تنه خیلی اذیتم میکرد.
دکتر با معاینات کلی دلداری دادو گفت که همه چی خوبه و میتونی زایمان طبیعی داشته باشی.
23 خرداد (9 ماهم تموم بود)با انقباضات شدید رفتم پیش دکترم و با معاینه گفت هنوز برای فاز زایمان زوده و بازم پیــاده روی......وای دیگه خسته شدم چقدر پیاده روی
و گفت اگه تا شنبه دردت نگرفت بیا پیشم.منم که هر لحظه منتظر بودم و دیگه داشتم از انتظـــــار خسته میشدم.مهـدی هم روزی 100 بار میپرسید: چــی شد؟؟؟درد نداری؟؟؟
خلاصه روز شنبه 28 خرداد بود و من از دیشبش یه دردای خفیفی داشتم ولی میدونستم که درد زایمان نیست چون تو بارداریم این دردارو داشتم.
با اصرار مهدی رفتیم بیمارستان و ماما بعد از یه معاینه دردناک گفت: هیچ خبر ی نیست و سر بچه اونجوری که باید پایین نیومده و لگنتم تعریفی نداره
واااااای دنـــــــیا روی سرم خراب شد . با این همه پیاده روی و دلداری های دکترم توقع همچین حرفی رو نداشتم.
برگشتیم خونه و از اونجایی که دلم خیلی گرفته بود یه دل سیر گریه کردمو سبک شدم.بعدم جاریم(مریم)اومد پیشمو ارومم کرد.
هر ساعتی که میگذشت احساس میکردم که حرکات دخترم کم میشه و ساعت 6 بود که دیگه مطمئن شدم حرکاتش خیلی خیلی کم شده. هزار جور فکرو خیال کردم که اگه خدای نکرده برای بهارم اتفاقی بیوفته منم میمیرم.
به دکترم زنگ زدم که گفت زودی بیا پیشم.منو خواهرم با عجله رفتیم.بعد اینکه معاینه کرد گفت:نخـــــــــــیر مثل اینکه فعلا خبری نیست .وقتی صدای قلب دخترمو شنید پرسید:چند ساعته که چیزی نخوردی؟گفتم :5-6 ساعتی میشه .گفت:برو بیمارستان امشب عملت میکنم.........با تعجب گفتم:الان؟سزاریــــن؟
یه نگاهی بهم کردو گفت:نــــــه پس میخوای بچه از دست بره؟
داشتم از استرس میمردم که فهمیدو بهم دلداری داد که جای نگرانی نیست و هیچ مشگلی پیش نمیاد.
بعدم یه نامه اورژانسی بهم دادو ازم خواست که ساعت 8:30 بیمارستان باشم.
با این حال که اصلا دوست نداشتم سزارین بشم ولی اون لحظه فقط به سلامتی دخترم فکر میکردم.
باورم نمشد که تا چند ساعت دیگه دخترمو میبینم. به مهدی گفتم خیلی خوشحال شد...
وقتی رسیدیم خونه خیلی هول بودم نمیدونستم باید چیکار کنم.برای سلامتی دخترم نذر داشتم که سوره حشرو بخونم .شروع به خوندن کردمو بعد از اونم با عجله یه پست برای دوستان گذاشتم که:دارم میرم بیمارستان برام دعا کنید.و اخرین حرفامو با فرشته کوچولوم زدم...یه کم دلم گرفت و گریه کردم.هنوز هیچی نشده دلم برای تکوناش تنگ شده بود و خاطره این 9 ماه تو ذهنم مرور شد...
ساکمو بر داشتمو با مهدی و مریم و سهیلا(خواهرم) رفتیم بیمارستان.
تو راه دل تو دلم نبود...یه حال عجیبی داشتم...
بالاخره رسیدیم و مهدی کارهای پذیرشو انجام داد و چون اورژانسی بودم سریع بستریم کردن البته قبلش یه از مایش ازم گرفتن.
رفتم بخش زایمان خیلی خلوت بود...فقط من بودمو.گان پوشیدم و لباسامو دادم به مریم. پرستار یه تخت بهم نشون دادو گفت :روی اون تخت بخواب.اخرین لحظه های انتظارم بودو خیــلی سخت...
سرم بهم زد و برای اخریــن بار صدای قلب دخترکمو شنیدم.نوبت سوند شد همیشه از سوند وحشت داشتم ولی اونجوری که فکر میکردم نبودفقط یه کم چندشم شد.
ساعت 9:30 صدام کردن که باید بری اتاق عمل...دیگه لحظه های اخر بود و فکر اینکه دخترم دیگه تو دلم وول نمیخوره...اشکو تو چشمام حمع کرد.پاهام داشت میلرزید.رفتمو پشت در مریمو دیدم دستمو گرفتو کمکم کرد.خیلی استرس داشتم مهــدی رو دیدم که تا منو دید اومد جلو بغلم کردو خندیدو گفت:نبینم اشکاتو .تو که ترسو نبودی.منم که به زور جلو اشکامو نگه داشته بودم زدم زیر گریه.
جلوی در اتاق عمل از مریم هم خداحافظی کردم و گفتم که برام دعا کن.روی یه صندلی نشستم این لحظه رو یک بار دیگه هم تجربه کرده بودم.یاد اون روز افتادم ...درست روی همین صندلی برای کورتاژم منتظر بودم.
و خدا رو شکر کردم که این بار میتونم فرشته کوچولومو در اغوش بکشم.
دکترم اومد و فهمید که سر تا پا استرسم.با خنده گفت:بـه بــه مامان شجاع.توی دلم گفتم دیگه سزارینم شجاعت میخواد . ولی خدا میدونه که چقدر تلاش کردم که دخترمو طبیعی به دنیا بیارم.
روی برانکار خوابیدم دکتر بیهوشی گفت: میخوام از کمر بی حست کنم.که ای کاش قبول نمیکردم.
چند تا سوالم ازم پرسید که چند سالته و ...
دکترم پرسید:اسم دخترت چیه؟گفتم:بهــــار.خندیدو گفت:به به بهارم که به دنیا میاد.
میخواست امپولو بزنه که گفت خیلی خودتو سفت کردی شل کن خودتو.یه نفرم از شونه هام سمت پایین فشااااار میداد.گفتم واای شکمم داره میترکه.با خونسردی گفت:نترس هیچی نمیشه.امپولشو که اصلا متوجه نشدم و تا زد گفت:سریع بخواب.هنوز سرم رو هوا بود که پاهام داغ شدو کم کم ه بی حس شدم.
روی شکمم بتادین زدن و دکترم کارشو شروع کرد.منم شروع کردم به ذکر گفتن و چند تا سوره خوندم تا اروم بشم.بعدم اسم همه کسانی که التماس دعا داشتن اوردم.
اصلا باورم نمیشد که تا چند لحظه دیگه چهره معصوم عروسکمو میبینم و هر لحظه منتظر صدای گریه اش بودم.
کم کم احساس کردم نمیتونم نفس بکشم با سختی گفتم :دارم خفه میشم.که برام اکسیژن گذاشتنو خیلی بهتر شدم.
صدای دکترمو شنیدم که میگه:تمــــــوم شد اینم از دخترت.
وای خدای من همون لحظه ای که 9 ماه انتظارشو کشیدم ...چه لحظه قشنگی بود.
صــــــدای گریه بهارمو شنیدم که اتاقو گذاشته بود رو سرش...قشنگترین صدایی که تا به حال شنیده بودم.
با این حال که صحبت کردن برام خیلی سخت بود پرسیدم:سالمه؟گفت:بله یه دختر تپل مپل.
بعد از چند لحظه هم گفت:خب بچشو نشونش بدید. دخترم زل زده بود بهم دوست نداشتم چشم ازش بر دارم قشنگ ترین لحظه زندگیم بود و اشکام بود که تندو تند میومد .بهـارم همونجوری که تصور میکردم بود یه صورت تپل و سفید لای یه پارچه سبز همونی که تو خواب دیده بودم ...خیلی به دلم نشست .
کار دکترم تموم شد اومد بالای سرمو گفت:یه دختر تپلو سفید و ناز خدا بهت داده.پرسیدم مو داره؟خندیدو گفت:مو ؟اره داره مو رو میخوای چیکار هی باید شونه کنی کچل باشه که بهتره.تو دلم گفتم پس دخترم کچله و به ارزوم نرسیدم.
بردنم ریکاوری و چند دقیقه ای اونجا بودمو مرتب به ساعت نگاه میکردم. سمت راستم یه سالن بود که دکترم اونجا داشت یه چیزی می نوشت و به خانم ماما گفت:بچش خیلی نازه.اونم گفت اره.
خیلی خوشحال شدم چون بهارم همون چهره ای که همیشه دوست داشتم داشت.
صدای مریمو شنیدم که پرسید:ببخشید زائوی ما هنوز اینجاست؟گفتن :بله الان میاریمش.
کم کم دردام شروع شدو لحظه به لحظه شدید تر میشد.بردنم تو بخش مریم و سهیلا اومدن بالای سرم و حالمو پرسیدن .مهدی هم اومدو دستمو گرفت ازم تشکر کرد و پرسید:چطوری؟گفتم:درد دارم.پرسید:نی نیمونو دیدی؟عکسی که ازش انداخته بودو نشونم داد.باورم نمیشد این دخترک همونیه که 9 ماه تو دل من بوده...بار ها و بارها خــــــــدا رو شــــــکر کردم.
مهدی کمک کردو روی تخت گذاشتنم که از شدت درد ناله میکردم گاهی هم داد میکشیدم.
چند دقیقه بعد پرستار بهـــامو اوردو گفت بهش شیر بده.
حالم اصلا خوب نبود خیلی درد داشتم فقط یه لحظه نگاهش کردم .بازم خدارو شکر کردم به خاطر نعمت بزرگی که بهم داده .
ببخشید که خیلی طولانی شد.
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز