مهرا میخوام داستان بدنیا امدن شوهرم رو اینجا بگم. به خاطر اینکه بهت بگم ما واقعا از حکمت خدا سر در نمیاریم.
البته شوهرم دوست نداره من توی نی نی سایت چیزی بنویسم اما من انجام میدم تا شاید بتونم کمکی هر چند کوچک به دوستان مجازی ام بکنم با این امید که قلب خودم به آرامش برسه.
مادر شوهرم دوتا بچه داشت(قبل به دنیا آمدن شوهرم) یه دختر و یه پسر، و دیگه بچه ایی نمیخواستند. مادر شوهرم خانم خیلی مهربان، قوی است با اینکه سرطان سینه داشته و هر دوتا سینه اش رو هم برداشتند ، اما روحیه اش رو حفظ کرده.
چندین سال گذشت، دخترش ۱۲ ساله و پسرش ۱۰ ساله بودند.
یه روز دخترش (۱۲ ساله) توی کوچه بازی میکرده، طناب بازی میکرده، بالا و پایین میپریده ( از روی زنجیری که سر کوچه میبینند که ماشین نتونه تردد کنه، می پریده این ور و اون ور) پاش گیر میکنه و میخوره زمین.
پدر و مادر، بچه رو میبرند بیمارستان، دکتر هم ویزیت میکنه و عکس و ... میگه چیزی نیست یه زمین خوردن جزئی است و ما یک شب نگه اش میداریم تا آزمایشها رو انجام بدیم و خیالتان راحت باشه (می تونید تصور کنید یه دختر ۱۲ ساله، طناب بازی نیکرده، میخوره زمین، خیلی ساده).