عزیز دلم من تو زندگی قبلم تنها بودم، یعنی اینجوری حساب کن یه بیوه شوهر نمرده بودم. سال ۹۰ که پسرمو از دست دادم همون موقع عضو اینجا شدم و تاپیک زدم. چند ماه پیش هم که خیلی دلتنگ پسرم بودم و سالگرد رفتنش بود ، دوباره در موردش تاپیک زدم. تو تاپیک هام هست.
تو ازدواج دومم همسرم بچه نمیخواست ، چند ماه طول کشید راضیش کردم . زود هم باردار شدم. سه ماه اول نمیدونستیم که دوقلو هستند اصلا به فکرمون هم نمیرسید. انقد دور از تصور بود که که اجازه به خودم نمیدادم بهش فکر کنم.
ماه سوم بود که سرماخوردم. یه روز بیدار شدم احساس کرد انگار هیچ علایم بارداری ندارم. حس سبکی دارم. نه تهوع نه خستگی .. هیچی هیچی
با همسرم رفتیم پیش دکترم. همسرم تو ماشین موند و من رفتم. دکترم همون جا سنوگرافی کرد و گفت بچه سالمه داشت برام توضیح میداد که گفت صبر کن انگار یه چیز دیگه هم هست . گفتم خانم دکتر حتما بچه ام طوریشه یا من غده ای چیزی دارم. گفت نه نگاه کن یه جنین دیگه است. این سرش، اینم دست و پاش.. سالمه داره تکون میخوره ... گفتم خانم دکتر غیرممکنه . من سه بار سنوگرافی دادم یه جنین بود. گفت نه دوقلو هستن. گفت ژن داشتین گفتم نه اصلا. نه خودم نه همسرم . اصلا نمیفهمیدم دکتر چی میگه فقط میگفتم غیرممکنه . برام سنوی ان تی نوشت که اوراژنسی برم بیرون بدم .
وقتی رفتم پیش همسرم پرسید چی شد بچه چطوره؟ گفتم یه چیزی بهت بگم گفت چی؟ چیزی شده
گفتم دوقلو هستن.
هم میخندید هم گریه میکرد . تا شب همدیگه رو نگاه میکردیم .. میخندیدیم و گریه میکردیم . بخاطر یه مسایلی ترجیح دادیم تا آخر بارداری جز مادر و پدرش و اقوام درجه یک من ، از دوقلوییشون باخبر نشن. خیلی ها موقع زایمان فهمیدن دوقلو هستن. خواهرشوهرام جاری هام..
بعد به دنیا اومدنشون هم یه اعصاب فولادی و صبر و حوصله میخواد .
اینم خاطره شیرنش
ان شاالله نصیب و قسمت و روزی تک تکتون بشه ♥️♥️♥️♥️♥️